آره....تو همون دختر ساده و مهربون همیشگی هستی....شاید صورتت تغییر کرده باشه...ولی دلت نه...

دیروز....دیروز یاد خیلی چیزا افتادم ...یاد خیلی روزا....

من هیچ وقت عین آدم نتونستم ابراز احساسات کنم! باور کن خیلی خوشحال بودم...خیلی خوشحال تر از اون چیزی که نشان می دادم...

همیشه می ترسم...از این که بری و دیگه نبینمت...!

نمی دونم اصلا آدرس وبلاگم یادت موند یا نه؟! بعید می دونم....

اشکال نداره...اینجا واسه دل خودم می نویسم (یه وقت فکر نکنین چون کسی نظر نمی ده این حرفو می زنما!!!!!)

دیروز انقدر از قتل و مرگ و شکنجه و اینا گفتم که دیگه فکر کنم بترسی دوباره منو ببینی! می دونی...شاید به خاطر این باشه که مرگو فاجعه نمی دونم...

یا شایدم یه جورایی برای مبارزه با عشقه....! دوست ندارم داستانام عشقی باشه و آخرش همه به خوبی و خوشی با هم ازدواج کنن!

اصلا چرا دارم اینا رو میگم؟!!...

دیروز می خواستم بگم بیا فردا باهم و با عطیه بریم بیرون...چون نمی خواستم بیشتر از این به عقلم شک کنی چیزی نگفتم!

هنوز نرفته دلم برات تنگ شد ...گیر عجب آدم سیریشی افتادی!