نمیدونم شاید من زیادی فکر میکنم... شاید بقیه انقدر هر لحظه و هر روز با خودشون تو کشمکش نباشن... شاید واقعا من زیادی سخت میگیرم...

فکر میکنم که چطور مادر خوبی باشم... برای دخترم وقت بزارم و از خودم بگذرم و بهش عشق بدم ... چون به نظرم هیچی اندازه محبت بچه رو کنار خانواده نگه نمیداره...البته که به اندازه و درست و به جا... و اینکه چطور مسیر درست تر رو نشونش بدم و چه کنم که با ادب و مهربون و درست حسابی باشه...

بعد فکر میکنم چطور همسر خوبی باشم... چطور مثل قبل براش وقت بزارم و حرف بزنیم و بگردیم و لذت ببریم...

بعد فکر میکنم که چطور خودم باشم با این همه آرزو ... کارم رو چه کنم.... رویاهامو چه کنم...

بعد فکر میکنم به تمام آدمهایی که با سروین نسبتی دارن و هر لحظه دلتنگ میشن براش... چطور تنظیم کنم که همه از بودن کنارش لذت ببرن و راضی باشن و در عین حال به اندازه باشه...

بعد هم به حرف های آدم ها فکر میکنم که تمومی نداره... که شاید هیچ وقت به عمق تاثیر حرفها بر زندگی و فکر و روح بقیه توجه نمیکنن... به اینکه چطور گوشهام در و دروازه کنم... که تو بچه داری حتی آدمهای تو خیابون هم نظر میدن...

این خستگی ها و فکر ها... بیچاره میکنه آدمو...

و باز نوشتن رو شروع میکنیم....

این بار در یک خانواده سه نفره :)

به نام خدا


شاید 20 سال پیش...یا 10 سال پیش... یا همین یک سال پیش... فکر نمیکردم روزی دختری داشته باشم...هیچ وقت حدس نمیزدم که اسمش رو "سروین" بزارم... و اینکه روزی بنویسم و روبروم موجود کوچولوی نازی خوابیده باشه که بخشی از منه... که خوشحالی ها و خدایی نکرده غم هاش برام مهمه و اندازه جونم شاید بیشتر ارزشمنده..

همه میخندن که چش رو هم بزاری میره دانشگاه...و من که به نظرم خیلی دور و بعید میاد اون روزا فقط لبخند میزنم و فکر میکنم به دنیایی که هزار چرخ میخوره و کسی از فرداش هم خبر نداره...

انگار نه انگار که 9 ماه طول میکشه حضور این فرشته تو زندگی و انقدر وقت داری که هر روز بهش فکر کنی و هر روز بیشتر باورش کنی... وقتی به دنیا میاد انگار یه اتفاق تازه ایه که در لحظه رخ داده... بدون آمادگی قبلی...

دروغه کسی تاثیر این اتفاق رو منکر شه...تاثیرش بر من... زندگی دونفره و بقیه آدمهای مربوط به این کوچولو

چنان تاثیری که هزار حرف تو سرت میچرخه... انگار ظرفیت قبلی برای این همه حرف کافی نیس...