باید پنجره رو باز کنی تا باد راهش رو توی موهات پیدا کنه... چشمهاتو ببندی و فکرهاتو پاره پاره کنی تا سبک شه و بسپری به باد... نفس عمیق بکشی و شروع کنی دوباره...

بعضی وقتا زندگی میوفته تو باتلاق...هی پیش نمیری انگار... هی حرف و حرف و حرف و گردبادی که تو ذهنت ایجاد میشه... همه چیز رو نگه میداره تو یه محیط دایره وار... خلاص شدن به نظر دور و بعید میاد...

مینویسم برای روزهای بعد این... برای روزهای بهتر بعد این... توکل میکنم... یه چیزی فراتر از امید