سکوت تو داشت منو دیوونه میکرد...وقتی میدیدم یه گوشه نشستی و مجبوری نقش بازی کنی...گریه نمیکنی اما نگاه سردت دل آدمو منجمد میکنه...چیزی نمیخوری و به مهمونا لبخند می زنی... شاید اصلا نفهمی که به کی! 

اونجا که نشستم با خودم میگم مرگ اول و آخر کار هممونه...با خودم میگم مرگ یعنی دیگه علی نیست...یعنی فرصتش تمام شد...یعنی... 

(علی برادر شوهر و پسر خاله ی یکی از دوستام بود...خدایش بیامرزد...) 

این روزا از اون روزای اعصاب خوردکنه...عجیب اعصاب خورد کن! من تحمل شنیدن این همه حقیقت را ندارم! واقعا ندارم...همه چی بهم گره خورده... باورهام هر روز بیشتر شکسته میشه...امیدهام نا امیدتر...پیوندهام با آدمهای اطرافم سست تر...

اما....تو هستی هنوز!

این داستان آخر نداره...

حتی فکر اون روزو نمیشه کرد که زلزله بزرگ اتفاق می افته...که کوه ها از هم میپاشه...که آسمون متلاشی میشه...و ترسناک تر و عجیب تر از همه شاید که تمام آدمها...تمام آدمهای روی زمین...منتظر گرفتن نتایج کارهایشان میشوند...تمام آدمها از زمان حوا و آدم و هابیل و قابیل...آدمهای نخستین...مردم زمان موسی و عیسی و مریم(ع)...بعد هم پیامبر و...حتی دختر بچه ای که در اثر یک اتفاق رانندگی تو یکی از جاده های به سمت یکی از شهرستانها مرده است و...وای....چقدر آدم باید باشد...چه قدر دلم میخواد بعضی از این آدمها رو ببینم!

عجب حس تنهایی عجیبیه...حس تنهایی و پشیمونی و دیدن عمری که به کاهی هم وزن ندارد...! وای اگر میزان سنجش اعمالمون عمل علی(ع) باشد...!

امروز استادمون پرسید میدونید بدترین نوع گاز گرفتگی مربوط به کدوم موجود است؟!

خودش جواب داد.... انسان!

ما خندیدیم و توی این خنده چه معنیه تلخی پنهان بود...انسان اگر بخواد سنگدل ترین و وحشی ترین موجود روی زمین خواهد بود...

چرا وقتی همدیگرو میبینیم و زل می زنیم به چشمهای هم به هم سلام نمیدیم...چرا از زدن یک لبخند ساده هم دریغ می کنیم...چرا ساده از کنار بچه ی کوچولوی سر چهار راه میگذریم...چرا خودمونو جای کسی که عزیزترینش مریضه نمیذاریم...چرا تا وقتی خودمون مورد بیعدالتی قرار نگیریم جنگیدن برای عدالت برامون معنی نداره...چرا بدون منت، بدون انتظار جبران ، محبت نمی کنیم...چرا دست همدیگرو نمیگیریم...چرا انقدر راحت به همدیگه انگ میزنیم... چرا اگر دوستمون درسش ضعیف تر از ما بود با اصرار کمکش نمیکنیم...چرا خدا رو تو لحظه هامون نمیبینیم...حس نمی کنیم...چرا کارهای بزرگ برای هر کسی می کنیم اما زورمون میاد یه کار کوچیک واسه خدا بکنیم...چرا انقدر انسانهای پستی شده ایم...چرا؟!

امروز وقتی به مناسبت روز دانشجو! نگهبان ها برای استقبال  با اخمهای تو هم رفته ازمون کارت میخواستن...! من به شوخی گفتم گل رز نمیدین؟! ( صبحش از در فنی رز میدادن آخه!) و اونها هم انگار که تازه یادشون افتاده باشه که انسانیم هردومون...هموطنیم...هم زبونیم...نیششون باز شد و گفتن نه...رزامون تموم شده! ... تو دلم گفتم به خدا دشمن نیستیم با همدیگه اگه اعتراضی می کنیم...

همیشه با چیزهایی امتحان میشی که فکر می کنی خیلی مقاومی! که امکان نداره کم بیاری...اونوقت خدا انگار که بخواد تو روتو کم کنی...اون غرور مسخره ات رو له کنی... یه جوری امتحانت می کنه که...

خرید یک کتاب واسه کسی بهونه میشه واسه من که این راه چند متری دانشکده تا میدون انقلاب رو بیام و بعد از مدتها ( برخلاف تصور همه که فکر می کنن من همیشه اونجاها پلاسم! و لیست کتاب تهیه می کنن که من یه وقت بیکار نباشم!) یه سری به کتاب فروشیهای کوچیک و شلوغ انقلاب بزنم...

اونوقت پر شم از حرص خواندن کتاب...اونم هر نوع کتابی از هر موضوعی...چقدر دلم میخواد تمام اون رمانها و نمایشنامه هارو...کتاب های سیاسی و اجتماهی و مذهبی رو بخوانم...خیلی...خیلی...

بارون دلم تنگ شده واسه اون روزایی که زیر بارونهای شدید اونجا قدم می زدیم و حرف می زدیم...دلم تنگ شده واسه یه رابطه ی ناب دوستی...دلم تنگ شده برای حس هایی که نسبت به هم داشتیم و حالا می فهمم که دیگر انگار هیچ جور دیگه ای و هیچ جای دیگه ای نمیشه پیداش کرد!...حیف...

احساس حماقت می کنم از این همه شوقی که برای حرف زدن و خندیدن و شوخی کردن و ارتباط با آدمهای اطرافم دارم...! آدمهایی که رابطه هاشون گذراست...مثل باد...مثل آب...

آخ که چقدر دلم تنگه...چقدر...