خرداد...

خرداد مصادفه با چند اتفاق مزخرف...

۱- بعد از ۹ ماه سر کلاس رفتن و درس خواندن! ( بعد از خواندن این جک می تونید بخندید!) جدا دل و دماغی واسه سر کلاس نشستن و شنیدن اینکه ساختار شیمیایی یه آنتی هیستامین چیه یا کشت سلولی به درد چه کوفتی می خوره! نمی مونه...!

۲-بازم بعد از ۹ ماه دیدن قیافه های تکراری دیگه حالت از این همه تکرار به هم می خوره...

۳-هوا بس ناجوانمردانه گرم! است و امید چندانی به باریدن بارون نیست...

۴- دقیقا تو همین هوای تابستونی خبری از تعطیلی توپ نیست..

(تعطیلی توپ به تعطیلی ای می گن که بعدش قرار نیست مثل چی امتحان بدی!)

۵-تولد بارون...!!!!! (بدون شرح)!

۶-دیگه اینکه اعصاب ندارم کلا گیر نده!


هر کی این پستو می خوانه یه فاتحه واسه همسایه ی ما که امروز صبح فوت کرد بخوانه...خدا رحمتش کنه...مرد خیلی خوبی بود....

اوضاع خوبه وقتی من می خوام که خوب باشه! وقتی فکر می کنم که خوبه...

حتی تمام تفاوت ها...تمام تناقض هام با دیگران بی اهمیته وقتی فکر می کنم که روال طبیعی اینه...

سعی می کنم درک کنم...سعی می کنم تمام آدم های دوروبرم را اونطوری که هستن بپذیرم...شاید این کارو بیشتر از هر کس واسه آرامش خودم می کنم...

حتی وقتی دوستم میگه اردو نمیاد هیچ مقاومتی نشون نمی دوم...چه اهمیتی داره...اون دوست داره اونطوری زندگی کنه! لزومی نداره که نوع نگاهش با من یکی باشه که!

چقدر خودمو یه روزایی دوست داشتم...دارم دور می شم از اون خود دوست داشتنی! سرسختانه! سعی می کنم خاطراتمو مرور کنم تا دوباره خودم یاد بیاد!

سنتورم کوک نداره ولی انگیزه ای برای کوک کردنش ندارم...نمی دونم چرا! شاید واسه درسای سخت بدون تمرین مونده است!

دارم کتاب صد سال تنهایی رو می خوانم...گابریل لیاقت جایزه ی نوبل ادبی را داشت!

این روزا پر شدن از حس های مبهم که قضاوت در مورد خوب یا بد بودنشون نمیشه کرد...

یه زمانی همین طور موضوع واسه فیلمنامه و نمایشنامه نوشتن به ذهنم خطور می کرد...می ترسم این استعدادمو از دست داده باشم دیگه...!

چیزی به تابستون ۸۷ نمانده.....

شاد شاد شادم...قد یه دنیا...قد هر چیزی که معیار بزرگیه!...

مثل بچه ای که بعد از برگشتن از مدرسه...تمام دعواهای با دوستاش...تمام ترس از تنهاییهاش...تمام اخم و تخم های معلم و نمره های بدش را با دیدن صورت مامانش فراموش می کنه...وقتی سرشو رو شونه ی مامانش میذاره و همه چی تموم میشه...وقتی اون آرامش محضو تجربه می کنه...

حالا وقتی افسرده می شم...وقتی ناراحت می شم...وقتی می بینم هیچ کس اون چیزی نیست که من فکر می کردم یا خودش نشون می ده! وقت ترس...وقت ترس...وقت ناامیدی..یادم میوفته که تو هستی...مثل همون مادر واسه بچه...قدرتمندتر...مهربون تر...بخشنده تر...


تو این مدت ۳ اتفاق افتاد

۱-موبایلم گم شد و یه جورایی دزدیدنش!...وقتی اومدم خونه مثل چی گریه می کردم...دلم براش خیلی تنگ شده!

۲-سرما خوردم...ناجور...یه هفته قشنگ افتادم...

۳-این یه هفته دقیقا همون هفته ای بود که امتحان داشتم!