روزای آخر سال هشتادو هفته و من با این همه موضوع واسه فکر کردن، هنوز این قضیه برام به وضوح سالهای قبل نیست...! که یک سال دیگه هم گذشت! 

دلم میخواست مدتی، حداقل این روزای تعطیل اجباری! به چیزی غیر از کارهای مربوط به درس و دانشگام فکر کنم! اما انقدر کار نکرده هست که واقعا امکانش نیست! 

احساس میکنم روز به روز برای آدمهای دورو برم شناخته تر میشم و برای من که همیشه دوست داشتم یک بعد مخفی و کاملا شخصی داشته باشم اضطراب آوره! 

وقتی درست در نقطه ی حساس داستان ( پدر آن دیگری) میبینم که آخر کتاب گم شده و نیست اعصابم خورد میشه بد!  

دیروز رفته بودیم جایی تا زن عموم رو ببینیم...دوست زن عموم و دو دوخترش هم بودند...آخرش که میخواستیم خداحافظی کنیم احساس میکردم که به اون سه نفر نزدیکتر از زن عموم! انگار با اونا فامیل تریم! بعضی آدمها را ممکنه برای چند دقیقه بیشتر نبینی ولی تا ابد حک میشن تو ذهنت و اون صورت های خندون و چشمهای مهربون و صمیمی و ساده، هیچوقت از یاد من نمیرن... 

حرف زدن و نوشتن برام سخت شده گویا!

قبول کردن این همه مسئولیت و کار برای فرار از تکرار، برای فرار از بیخود بودن، احساس می کنم که اتفاقا بعضی وقتها بیشتر به این چیزا دامن میزنه! 

شاید نصف ساعت های روزمو به این فکر میکنم که چه کارایی رو باید بکنم...بعد یا یادم میره...یا وقتی یادم میاد که وقت استراحته! 

می ترسم از این که خودمو گم کنم تو این همه شلوغی! که حتی دوستیهامو از دست بدم...آدمها و چیزهای دوست داشتنی زندگیم رو!  

بالاخره جلد آخر هری پاترو هم خواندم و ابدا پشیمون نیستم واسه ساعت هایی که پای این داستان گذشت...کاری ندارم به جادوها و وردهاش، به غولها، به آبنباتی که هر مزه ای میده! به موجودات و اتفاقات عجیب تو داستان ( هر چند، وقتی داستانو میخوانی به نظرت عجیب نمیاد!)... 

من به موضوع داستان کار دارم و روابط بین آدمهاش و حسهاشون که از بس قابل لمسه که موقع خوندنش با خودت فکر میکنی که نکنه منم جادوگرم! یا اونا جادوگر نیستن! 

به عشق و گذشت و فداکاری و ایثار که تنها دلیل زنده موندن و پیروز شدن هری در مقابل بدترین و  قدرتمندترین جادوگره..هری و ولدمورت و دامبلدور همه یه نمادن و یه داستان با بیان و تخیل فوق العاده و جذاب...به نظرم نویسنده خیلی هوشمندانه باورهاشو در قالب داستان دراورده....