حرفهای نگفتنی حرفهاییه که به زبان خاصی نیست انگار! فقط پس ذهنت هست...مثل مفهومی یا خاطره ای...شاید شکل داشته باشه حتی...شکلی که فقط خودت میبینی و قابل توضیح نیست برای کسی...این قسمت از ذهن آدم...فضای گسترده تنهایی هر کسی است...تنهایی که به اشتراک گذاشتنش نه تنها حالت رو خوب نمیکنه که تمام آنچه از خود! ساختی رو خراب میکنه... تو همین فضای مخصوص به خودت آنچه از آدم های مختلف دیده ای و ساخته ای وجود داره، انگار یه کپی از هر که میشناسی به شکلی که دوست داری و فکر میکنی در مورد اون آدم...نه اون شکلی که واقعا هست...حتی تو این فضا با این آدم ها هر جور که دوست داری حرف میزنی و هر چه بخواهی میگی، اون وقت اونها بر اساس برداشت تو از هر شخصیتی همون طور جوابت رو میدن و باهات رفتار میکن...

قابل درک هست این چیزی که گفتم؟!


احتمالا این نظر نسرین کاملا درسته که من زندگی شلوغی دارم...! زندگی پر از آدمهایی که هر کدوم رو به شکلی و اندازه ای دوست دارم و هر کدوم در قسمتی از روح من سهیم هستند...زندگی پر از نقشه ها و آرزوهای خیلی خیلی کوچیک تا خیلی خیلی بزرگ...شغلی که احساس رضایت رو برام بیاره٬ تا حدی خونه داری ( این جزو آرزوهاس واقعا!)٬ داستان نوشتن٬ خوندن کتابهایی که دوست دارم...دیدن جاهای مختلف و آدمهای مختلف و فیلم ها و تاترهای خوب...یاد گرفتن هر چیزی که آرزوی بلد بودنش رو دارم... دیگه شاید عادت کردم به شنیدن «خیلی بی معرفتی»٬ « چی شد پس قرار بود یه روز با هم بریم بیرون»٬ « چرا قرار نذاشتی همو ببینیم» ٬ « پس چرا نمیای با هم بریم فلان جا» و بی اندازه مثال های مشابه... 

حتی شاید برام وحشتناک سخت باشه که مدتی هر چند کوتاه٬کار خاصی نداشته باشم...صبح پاشم و تا شب بیکار باشم و دغدغه غذا درست کردن و تمیز کردن و چیزی خوندن و جایی رفتن و آدمی رو دیدن رو نداشته باشم... 

به نظر من نمیشه به چیزی مطلق خوب و یا مطلق بد گفت...البته استثناهایی هم داره ولی عموما این طوریه...با این اوصاف٬ نمی تونم بگم ای جوری زندگی کردن خوبه یا به!