امروز از همه بیشتر منتظر هدیه ی تو بودم... 

هدیه گرفتن از کسی که تمام زیر و بم تورو میدونه و دقیقا می دونه که چی آدمو بیشترخوشحال میکنه و قدرتش مطلقه...باید خیلی لذت بخش باشه... 

هر چی فکر کردم دیدم اطرافم پر از هدیه است از طرف تو... 

ولی دلم میخواست امروز مخصوص باشه... 

یه بسته که روش نوشته باشه از طرف خدا و فقط و فقط به خاطر روز تولدت!  

در اینکه به من دادیش شکی ندارم...! یه کم راهنماییم کن پیداش کنم!

همه چی در نقطه ی شروع تموم میشه...و لحظه ها پر از اتفاقایی میشه که مثل دایره نقطه ی شروع و پایان یکسان داره! 

آینده محو میشه تو روزهایی از جنس نا امیدی و شک و ...و این خونه تکونی ناخواسته ی عقاید به ظاهر محکم! گرد و خاکی به پا میکنه که هم جلوی دید رو میگیره و هم چنان خستم میکنه که از حرکت می مونم...  

بغض راه نفس رو میگیره...دلم لک میزنه...لک میزنه واسه ی لحظه هایی و بعد خودمو سرزنش میکنم که بچه نباش و صبر کن... 

دلم میخواد برای چند روز حداقل دور از این همه صدا زندگی کنم...! 

کاش چیزی برای التیام وجود داشت...! 

از اینکه تنها کلید قفل این قضیه دست توئه نه کس دیگه ای عمیقا خوشحالم...به رحمت تو تنها میشه امید داشت... 


 

اگر این حضور غیابها نبود حتما کلاسا رو میپیچوندم!