سلام
منم با این داستان نوشتنم روی همه نویسنده ها رو سفید کردم!!! اصلا منو چه به نوشتن داستان!!!
به خاطر خواب راحت دوستانم که شده داستان نمینویسم!!!چون اصولا پایان خوش توی داستانام پیدا نمیشه!

این مطلب زیری رو از روی یک منبع!نوشتم.

عقاید یک مرد فمینیست(عجب آقای خوبی)


من معتقدم
این که زن باشید
فی نفسه مهمتر از آن است که مرد باشید
که میگوید:
زن
از پهلوی چپ مرد آفریده شده است؟
ما
آفریده دنده چپ نسوانیم
آه آری!
خدا کند مردان بمیرند

من معتقدم به همه ابعاد زنان توجه کنید
زنان
باید رییس جمهور باشند
فقط من نمیگویم
تمام زنان میگویند
مردان
فقط میتوانند پدر باشند
زنان هم پدر ؛هم مادر
پدریت هم خوب است
پدر همان است
که بهشت زیر پای مادران است
این دلیل رییس جمهوری زنان است

من معتقدم
زن باید از مشاغل طاقت فرسا شناخته شود
و نباید گفت:زن گرفتن
باید گفت:مرد گرفتن
زیرا زن؛ زن است
ومرد؛ مرد
عروسی اهانت است
مردان نیز باید عروس بشوند
زنان؛ داماد
بقیه اش با موسسه نازایی

میگویند شیطان زن است
ومن دست آمریکای جهانخوار را در پس آن میبینم
به طور کلی عرض کنم
باید مردان بچه داری کنند
امکان ریش هم مشترک است
و هکذا  امثال ذالک
شاید....
شاید اسامه بن لادن هم زن باشد!!!

 

آخیییییییییییی اینم آخرین قسمت


سلام
اول از همه باید بگم که من چون این داستانو به قصد وبلاگ ننوشته بودم یه کم!!!همش یه کم!!طولانییه!

برای این که بیشتر از این طولانی نشه بقیه داستانو تعریف میکنم.

به اون جایی رسیدیم که پرستو ماجرای پرهام و سروش را برای غزل تعریف کرد

حالا ادامه ماجرا.....

غزل و پرستو به هر دری میزنند نمیتونند که برای پارسا کلیه پیدا کنن و برای همین سروش
کلیه اش رابه پارسا میده وچند ماه بعدشم با پرستو ازدواج میکنه خلاصه زندگی ادامه داشته که سر و کله پرهام پیدا میشه....

و حالا هم چون پرستو سروش را دوست داشته نمیخواسته که پرهام از این ماجرا بویی ببره و غزل و پارسا هم به خاطر پرستو هیچی نمیگن چون احتمالا اگر پرهام میفهمیده حتما کله سروش را میکنده....

خلاصه چند هفته میگذره و سروش که میبینه دیگه نمیشه تا آخر عمرش این جوری زندگی کنه زنگ میزنه به پرهام و ماجرا رو میگه....

موقعی که غزل به خونه مامان پرستو میرسه میبینه که همه ماتم گرفتن و خلاصه وقتی ماجرا رو میشنوه پرستو را سوار میکنه و میرن خونه پرستو اینا و میبینن بله....تا یک دقیقه دیگه اگه نرسیده بودن حتما پرهام سروش را میکشته....

پرستو به پرهام التماس میکنه و غزل هم که خیلی عصبانی شده بوده هرچی از دهنش در میاد به پرهام میگه و پرهام هم میگه به شرطی دست از کارش بر میداره که غزل باهاش ازدواج کنه(رو که نیست!!!!!!)

غزل هم میمونه تو دوراهی.از یه طرف التماسهای پرستو و از طرف دیگه اختلافش با پرهام و اینکه غزل نا سلامتی دکتر بود و پرهام به زور دیپلم رفته بود وغزل آدم بود و پرهام یه دیوونه!

وآخرش هم غزل به خاطر پرستو که خیلی دوستش داشته قبول میکنه.

بله گفتن به پرهام مساوی بود با شکنجه...با حبس و حالا که پرهام اجازه نمیداده غزل کار کنه تحمل این زندگی برای غزل خیلی سخت بوده تا اینکه با یک پسر سه ساله از پرهام که حالا با یکی دیگه ازدواج کرده بوده طلاق میگیره و...

در آخر غزل به زندگیش به آینده خودش و میلاد(پسرش)وبه کار فکر میکنه در حالی که داره خارج شدن پرستو را با پرهام از دادگاه میبینه و ناباورانه به این همه بی وفایی خیره میشود....

البته غزل مطمئن بوده که در آینده میتونه زندگی خوبی برای خودش و پسرش بسازه و به صورت میلاد نگاه میکنه وتصمیم میگیره که از اون یه مرد واقعی بسازه....

پایان یک آغاز ۳

سلام اینم قسمت سوم:

-سروش میخواد به پارسا...
-سروش؟سروش کیه؟
-بابا پسر عمه ام
-میخواد چی کار کنه؟؟؟؟
-ک..ل..ی..ه...بده...
با خوشحالی بغلش کردم و گفتم:این که خیلی خوبه..
-برو بابا دلت خوشه..
نفهمیدم برای چی؟رفت و روی صندلی نشست .همون موقع دکتر اومد و رفت تو اتاق.من همون جا منتظر موندم.
بعد از اینکه دکتر بیرون اومد به من گفت:خانوم تا 24 ساعت دیگه وقت دارین یه کلیه براش پیدا کنین ...وگرنه...
-وگرنه چی؟؟؟
-متاسفم..
دکتر رفت و من را وسط هزار فکر تنها گذاشت.پرستو همچنان روی صندلی نشسته بود.خسته...درمونده...چی جوری بهش میگفتم؟؟؟
-پرستو جان...
نگاهی به من انداخت و گفت غزل و زد زیر گریه
بغلش کردم و گفتم:پرستو سروش کیه؟
-عامل بدبختی خواستگارم
با تعجب نگاهش کردم
-خواستگار؟یعنی چی؟
-چند سال پیش سروش و پرهام با هم دعوا کردن.یادم نیست سر چی؟ولی هر چی بود یه کینه شتری گذاشت.طوری که آخرین باری شد که ما سروش رو دیدیم.بعد پرهام که با سروش کار میکرد
کارشو ول کرد و بیکار شد.بیکاری دربه دری بدبختی باعث اعتیاد پرهام شد.پرهام گذاشت رفت و یه سالی پیداش نشد توی این مدت سروش اومد خواستگاری من
از یه طرف از پرهام میترسیدیم از طرفی هم سروش دست بردار نبود تا اینکه وقتی برای چندمین بار جواب منفی شنید تقریبا دست از سر ما برداشت.
پرهام برگشت.یه معتاد عصبی شکاک دیونه!تحملش خیلی سخت بود .سروش احمق هم پاشد اومد خونه ما و شروع کرد به نطق کردن که من خواستگار پرستو تشریف دارم!
خلاصه اگه ما سروش رو نجات نمیدادیم حتما کارش تموم بود...
از اون به بعد هم پرهام نذاشت من پامو از خونه بیزون بذارم....
-خوب این چه ربطی به کلیه داره؟
-غزل جان خوب داره دیگه.تو فکر میکنی برای چی سروش همچین کاری میکنه؟به خاطر پارسا؟نه بابا شرط این کارش ازدواج با منه
-یعنی تو دوستش...
-غزل حرف از دوست داشتن نیست پرهام....پس این قصه رو برای چی برات سر هم کردم؟



راستی اگه میبینید آنلاینم اشتباه میبینید یعنی که من صبح تا شب آنلاین نیستم نمیدونم چه اشکالی پیدا کرده!!
فعلا...