سال جدید...کاش چیزای جدید هم داشته باشه!

مشکل از بلاگ اسکای نبود....مشکل کاملا به خودمان بر می گشت!


انگار یه جایی بین زمین و آسمان وایسادم...نه پام به زمین می رسه و نه دستم به آسمان....انگار محکوم شدم تا ابد که تو این وضعیت باشم...

می ترسم...از سقوط آزاد می ترسم...می دونم که توان بالاتر رفتن رو هم ندارم....پس ترجیحا بهتره همون جا بمونم....وسط زمین و آسمون...


قبلنا از اینکه چیزی باشم که دیگران دوست دارن لذت می بردم...حالا دیگه برام یه معضل شده...بعضی وقتا احساس می کنم که کلی چهره از خودم

ساختم که دیگه نمی تونم خود واقعیم رو پیدا کنم...بعد به خودم میگم...نکنه همه همینن...نکنه ما همه اون چیزی هستیم که اطرافیانمون ازمون

ساختن...بعضی وقتا به این فکر می کنم که اگه من تو یه خانواده دیگه، تو یه فرهنگ دیگه،‌ بین آدمای دیگه،‌ بزرگ شده بودم،‌ مسلما اون چیزی نبودم

که الان هستم...


...ما همه یه جورایی تلاش می کنیم که اون چیزایی را که دوست داریم یه جوری توجیهش کنیم هر چند چیز بدی باشه...و اگه

از چیزی بدمون بیاد سعی می کنیم به بدترین شکل ممکن بکوبونیمش و شده یه عیب کوچولو را ۱۰۰۰ برابر بزرگ کنیم...


(دیگه رسما دارم قاطی می کنم!)


هیچ احساس خاصی نسبت به اومدن عید ندارم...دلم می خواد هر چه زودتر زندگی به روال عادیش برگردد!


با این حال... بانوی عزیزم عید تو هم مبارک...تو اولین نفری بودی که بهم(تو وبلاگ البته) تبریک گفتی...


کلی کار رو سرم ریخته... ولی حس هیچ کدومشون نیست...


عیدتون مبارک...خدایا سال ۸۶ را سالی پر از بزرگ شدن! قرار ده!(ته دعا بود!) ...الهی آمین....