"باید خودم رو پیدا کنم"... این نقطه ای نیست که به راحتی به دست بیاد... آره برای فکر کردن به این جمله خون دلها باید بخوری و حرفها بشنوی و کارها ببینی... باید آدمها رو تو عقل و دلت هی سبک و سنگین کنی و هی فکر کنی و فکر کنی... باید توی اتفاقهای مختلف آدمها رو بسنجی و خودت رو قانع کنی و قانع بشی...

بعد یه روزی یه ساعتی به خودت میگی:

باید خودم رو پیدا کنم...

یه حال خوبی داره این لحظه... لحظه ای که دیگه از کسی انتظاری نداری... میشه یه مشکل شخصی و تو رو از تمام تعلقات رها میکنه...

دیروز به دایی گفتم انقدر درگیر آدمها و عقاید و سبک و سیاقشون نباش... خودت رو فقط اذیت میکنی... بذار هر کی هر جور که دوست داره زندگی کنه...

من همیشه این حرف رو میزدم و میزنم.. اما حالا به خودم میگم که این رو تعمیم بده به همه نزدیکانت... بذار هر کی هر جور که میخواد باشه... بد یا خوب... حقیقت اینه که همراه واقعی و نزدیک و بی مانند فقط خداست...

خدایا به خاطر همه این حرفهایی که تو این مدت زدم و خودت بهتر میدونی که به لجبازی احمقانه دختر چهارساله ای بیشتر نمی ماند... ببخش و بگذر...


بگو که آنجا... در پس این رهایی... در پس این سبکی... فضای آشنای آرامش بخشی است...  دنیای وسیع بدون محدودیت... بدون محدودیت جسم و زمان... بدون دغدغه های این دنیایی... پرنور... بزرگ... زیبا... و پر از آشنای تسکین دهنده...

بگو تا خیالمان راحت شود... که نبودنتان... که دلیل جمع شدن هایمان بود... حالا به خاطر بودنتان در جای بهتریست...

شبیه مرغک زاری...

کز آشیانه بیافتد...

 جدا ز دامن مادر...

به دام دانه بیافتد...

ز نازکی ز ندامت ...

 زبیم صبح قیامت...

 بدان نشان که شنیدی ...

سری به شانه بیافتد...

به کار آن که برون از...

بهشت گشته عجب نیست...

که در جهنم غربت...

 به یاد خانه بیافتد...

 نشان گرفته دلم را...

کمان ابروی ماهی...

خدای را که مبادا...

 دل از نشانه بیافتد...

دلم به کشتی کربت...

به طوف لجه غربت...

چو از کرانه تربت...

 به بیکرانه بیافتد...

شوم چو ابر بهاران ...

ز جوش اشک چو باران...

که دانه دانه برآید ...

که دانه دانه بیافتد..

جهان دل است و تو جانی...

نه بلکه جان جهانی...

همه سکندر و دارا...

کز این فسانه بیافتد...

خیال کن که غزالم...

 بیا و ضامن من شو...

بیا که آتش صیاد...

 از زبانه بیافتد...