تو ازم نشونه خواستی...

آره ازت نشونه خواستم...نشونه خواستم و چشامو بستم...پررواَم دیگه....!

دستم به نوشتن نمیره...مرگ این روزامو خودم میدونم و خودت...خودت خیلی بهتر از من....آره کسی جز تو خالی شدن هر روزه رو ندید...کسی جز تو نشنید...کسی جز تو نفهمید....وقتی تو این دسته بندی مزخرف آدمات نتونی خودتو به زورم که شده...حتی یه ذره ...جا بدی...اونوقت از دید هر کسی یه چیزیت میشه...! یکی میگه دیوونه اس...یکی میگه بیکاره...یکی میگه خوشه...یکی میگه ترسوئه...یکی میگه...

همه ی اینا هستم و هیچ کدومشون نیستم...!

نه ...نمی خوام بگم خاصم...! یا پیچیده ام...! یا یه جوریم که هیچ کس دیگه ای تو این دنیای به قول خودت " لعبٌ و لهو" شبیه من نیست! نه...اتفاقا انقدر معمولیم که حتی تو دسته ی آدمهای خاص هم نمیتونم خودمو جا بدم!

می دونی؟! میدونی...بدی این قصه....یعنی درست قسمت تلخ و غمناک و گریه دارش جاییه که تکلیفت با خودت روشن نیست...که همه چیز مبهمه و شبیه قصه اس! که نمی دونی چی میخوای!

منو بخش....!

داشت کتاب میخوند...یوهو یه ذره ی سیاهیو دید که تو هوا معلقه...گفت حتما یه آشغالی چیزیه! دوباره شروع کرد به کتاب خوندن..! اما باز سرشو بلند کرد تا ببینه چی بوده اون...کمی نزدیک تر شده بود...گفت حتما مگسی چیزیه...ذره نزدیک تر شد...وقتی درست روبروی صورتش بود...دید که ای وای...گلوله است! و داستان تموم شد!! 

 

این داستان کوتاه چهارخطیو یکی توی فیلمی تعریف کرد بعد گفت: 

ترس من به خاطر اینه که نمی دونم اون چیزی که داره به سمتم میاد مگسه یا گلوله...ترسم از ندونستنه...! 

میخواستم بگم ترسا همیشه از ندونستنه...ولی نه...خیلی وقتها از دونستنه!