شب پاییزی۲

سلام
از این که قسمت دومش رو انقدر دیر نوشتم معذرت میخوام...


آلبومو بست و دراز کشید ...به سقف خیره شد...

-آرزو...میخواستم بهت یه چیزی رو بگم ولی....
-ولی چی؟بگو...
-آخه میدونی...

-...
-ببین آرزو تو خودت بهتر از هر کی میدونی که من به خاطر تو چه قدر با همه جنگیدم...
-جنگیدی؟؟؟
-آره خب...ببین من نمیتونم خانوادمو راضی کنم به نظر اونا...
-مگه تو نگفتی که نظر اونا برات مهم نیست؟
-ببین من یه چیزی گفتم آخه فکر نمیکردم...
-فکر نمیکردی؟؟؟؟!!!چه قدر بهت گفتم حالا که خانوادت راضی نیستن حالا که اونقدرا هم به هم وابسته نشدیم
بیا این بازی رو تموم کنیم...ولی تو چی گفتی؟؟؟
-آرزو باور کن من حتی فکرشم نمی کردم...
(آرزو با گریه و عصبانیت از سهیل دور میشه)


آرزو پیش خودش فکر میکنه:آره...همه مردا همینن...
اما حالا که همه چی داره تموم میشه حالا که دیگه چیزی تا آخر زندگیش نمونده میخواد به چیزای خوب فکر کنه...
به مادرش که عمرش رو برای بزرگ کردن اون گذاشته بود
به مهناز که همیشه براش خواهر بود تا دوست...
به برادرمهناز که حاضر بود بدون توجه به گذشته آرزو و با هر شرطی که باشه باهاش ازدواج بکنه
اما آرزو همیشه اونو نادیده میگرفت...
به خاطرات شیرینش با بقیه دوستاش...

یه لحظه پشیمون شد...
اون داشت چی کار میکرد؟؟خودشو داشت میکشت؟؟!!!!به خودش داشت ظلم میکرد؟؟!!!
چرا به آینده فکر نکرده بود...
چرا همیشه به گذشته فکر کرده بود؟؟؟
به خاطرات بدش...
مگه ساناز از اون بدبخت تر نبود؟؟؟پس چطور تونست سرنوشت خودشو تغییر بده؟؟؟!!!
چرا انقدر تصمیم احمقانه ای گرفته بود؟؟؟

صداش در نمیومد ...بدنش خشک شده بود...نمیتونست داد بزنه..

چند دقیقه بعد جسد سرد دختری در گوشه ای از اتاق افتاده بود....
و شاید در همین لحظه جسد سرد هزاران دختر دیگر که هرگز به فردایی بهتر فکر نکرده بودند در هزاران نقطه شهر افتاده بود.....



امیدوارم سال خوبی داشته باشید و برای تصمیم هایی که میخواید بگیرید انقدر فکر کرده باشید که بعدش از انجام دادنش پشیمون نشید....