تنها و بیکار که میشم....بیشتر بیکار که می شم...اونوقت به هر موضوعی برای سرگرم شدن گیر میدم...انقدر بهش فکر میکنم که از زندگی پشیمون می شم و بعد در شرایط روحی بدی بیخیالش می شم...

واقعا کار آدم رو از یه سری فکر های مزخرف دور میکنه...حالا شاید از یه سری چیزهای مثبت هم دور کنه.. در نهایت به نظرم نتیجه ی مثبتی داره...غیر از کار، برنامه داشتن..یا برای من حداقل.... یه برنامه ی فشرده از کارهایی که دوست دارم انجام بدم یا امتحان کنم...

زندگی خیلی کوتاه تر از اون چیزی است که در تصورمون می گنجه!

اصل اول و دوم و سوم و...زندگی اینه که «تعادل» داشته باشی...اونم تو تمام قسمتاش!...از محبت و مهربونی و قربون صدقه رفتن تا دعوا و مرافعه و بحث...از درس خوندن و کار کردن...تا تفریح و علافی...

یعنی به نظرم همیشه جایی مشکل پیش میاد که یه طرف ترازو یه ذره سنگین تر میشه..حالا قد پر کاه حتی!

این که چند نفر هستن که دارن اینجوری زندگی میکنن و از نظر من انسان کاملن رو خدا میدونه...ولی تا اونجایی که من میبینم انگشت شماره...خیلی....

داشتم فکر میکردم یه مدته کتاب نخوندم و عین خیالمم نیس...یعنی اصلا متوجه کمبودش تو زندگیم نمیشم...از بس یه مدت یکسره کتاب خوندم...هنوز قبلی رو زمین نذاشته بعدی رو شروع می کردم!

حالا وبلاگ نوشتنم شده یه چیزی تو همین مایه ها...قبلا نبودش رو بیشتر حس میکردم...

وقتی یه مدت پشت هم مینویسی، اونوقت هر موضوعی که به ذهنت اومد و ثبت میکنی و مهم نیس که جالب باشه یا نه...ولی وقتی کمتر میشه...منتظر میمونی یه چیز خاصی به ذهنت بیاد و...معمولا هم که نمیاد یا وقتی میاد که نباید!

خرداد ماه پر اتفاقیه و خدا رو شکر پر اتفاقای خوب...بعضی وقتا خدا یه جوری حال میده که دیگه روت نمیشه ازش چیز دیگه ای بخوای!

چشمهامو میبندم و فکر میکنم به تمام حرف هایی که قابلیت نوشتن رو دارن...میخوام از این به بعد پر کار بشم!