فکر میکنم و یادم می آید که چقدر بعضی ها بدبختن... چه قدر حقیر و کوچیک... و چقدر محتاج یه ریسمان برای نجات از این حقارت... دل آشوبم نرم تر می شود... خدا پر رنگ تر... یادم می آید که چقدر به من لطف داشته... تمام آن محبت های بی جواب من را چقدر خوب جواب داده... خدا رو شکر میکنم... بی حد و اندازه... آدمهای همیشه متوقع رو کجای دلم بذارم خدا.... آدمهای کوچیک همیشه متوقع رو... دیروز با تو معامله کردم برای کاری.. گفتم انجامش میدم و به ازای اون طول عمر و سلامتی پدر و مادر و خواهرم رو میخوام... میدونم که یادت هست... که گم نمیشه... که حتی اگر اندازه دانه خردلی هم باشه گم نمیشه... 

من تقریبا تمام عمرم را در نگرانی از خوشحال نبودن آدمهای دیگه گذرونده ام...

همیشه زندگیم رو سخت گرفتم... حالم بد بوده و لبخند زدم... ناراحت بودم و به روم نیاورم... فهمیدم و نشون دادم که نفهمیدم... دیدم و خودم رو به راه دیگه ای زدم... خوشحال بودم و به خاطر حال بد دیگری نخندیده ام....

حالا چند روزی است که هی مرور میشوند توی ذهنم آدمها... هی سبک و سنگین میکنم که کجا و کی ارزشش رو داشت... بعد فکر میکنم که خیلی ها ارزشش رو نداشتند...

حالا باید به خودم بقوبولونم که گذشته... و چیزی که از الان اتفاق میوفته مهمه..از امروز... از همین الان... اون ها رو هم میسپارم به خدا و عدلش... 

صادقانه این همه از خودگذشتگی درست نیست...