احساس میکنم نسبت به خیلی چیزها( با ارفاق نمیگم همه چیز!) desensitize شدم دیگه! 

برای دوستانی که نمیدونن ، desensitize برای آلرژی و آسم و حساسیت به پنی سیلین چیز بسیار خوبیه اما برای هر چیز دیگه ای تو زندگی از نظر من افتضاس! 

مثل اینه که یه آلرژن بیاد تو بدن...بعد همه سلولهای ایمنی دادو هوار راه بندازن و با هر چی که دم دستشونه بیان به جنگش! ماست سل ها تا میتونن هیستامین آزاد کنن و تمام بدن بشه کهیر! و پدر طرف رو دربیارن خلاصه! اما تو desensitize ،کم کم این آلرژن ها میان....مدام...انقدر که دیگه اگه آلرژنه خودش بره بزنه تو گوش این سلولهای ایمنی و طلب نفس کش کنه!...میگن: ااااااااااه! تویی که باز!...و بیخیالش میشن...! 

حالا تقریبا موضوعی خیلیییییییییی ناراحت...خیلیییییییییییی خوشحالم نمیکنه.....از چیزی خیلییییییی نمیترسم....و چیزی خیلیییییییییییی عصبانیم نمیکنه! 

احساس میکنم آدمی کاملا سطحی شدم!


 دو روزه کارم شده وبلاگ خوندن... هر چند مدت یکبار کارم این میشه البته... 

چقدر آدمها میفهمند...! و چه قدر خوب می نویسن!

آره...خودم خواستم...اصلا تک تک این آجرها رو خودم با دست خودم رو هم چیدم...خودم سفتشون کردم...خودم کردمش دیوار... 

حالا که این دیوارها دورتادورمو گرفته نه توان شکستنشونو دارم و نه می تونم کمک بخوام از کسی...!انقدر بلندن که نه صدا به جایی میرسه و نه صدایی میشنوم...که هوا برای نفس کشیدن هم کم میارم گاهی اوقات!


 

میگن اسم دیشب شب آرزوها بوده...داشتم با خودم فکر میکردم کاش چیزی شبیه چراغ جادو بود و غولی بیرون میومد و سه تا آرزوی مشدی تورو در عرض سه سوت برآورده میکرد!


 

تو دعوا هیچ وقت هیچ کس برنده نیست و همیشه هر دو طرف هیچ-هیچ می بازن و شاید به ظاهر حس خوبی داشته باشن از تخلیه کردن خودشون اما خوب می فهمن مزه ی باختنو!


می خوام پروپوزال بنویسم...میخوام پروپوزال بنویسم...می خوام پروپوزال بنویسم...( گفتم شاید به شیوه ی تلقین اتفاقی بیوفته!)


 

با این آهنگ «درخت »ابی نمی دونم چرا انقدر حال کردم...میخواستم آهنگشو براتون پیدا کنم نشد...خودتون از یه جایی پیدا کنین!  

توی تنهایی یک دشت بزرگ            که مثل غربت شب بی انتهاست

یه درخت تن سیاه سر بلند             آخرین درخت سبز سرپاست

رو تنش زخمه ولی زخم تبر            نه یه قلب تیرخورده نه یه اسم

شاخه هاش پر از پر پرنده هاس      کندوی پاک دخیله و طلسم

چه پرنده ها که تو جاده کوچ           مهمون سفره سبز اون شدن

چه مسافرا که زیر چتر اون             به تن خستگیشون تبر زدن

تا یه روز اومدی بی خستگی         با یه خورجین قدیمی قشنگ

با تو نه سبزه نه آیینه بود نه آب     یه تبر بود با تو با اهرم سنگ

اون درخت سربلند پر غرور که سرش داره به خورشید میرسه منم منم

اون درخت تن سپرده به تبر که واسه پرنده ها دلواپسه منم منم

من صدای سبز خاک سربی ام         صدایی که خنجرش رو به خداست

صدایی که توی بهت شب دشت       نعره ای نیست ولی اوج یک صداست

رقص دست نرمت ای تبر به دست      با هجوم تبر گشنه و سخت

آخرین تصویر تلخ بودنه                    توی ذهن سبز آخرین درخت

حالا تو شمارش ثانیه هام               کوبه های بی امون تبره

تبری که دشمن همیشه ی            این درخت محکم و تناوره

من به قکر خستگی های پر پرنده هام تو بزن تبر بزن

من به فکر غربت مسافرام      آخرین ضربه رو  محکم تر بزن

خیلی وقت پیش کسی برام داستانی یا فیلمی رو تعریف کرده بود که نمی دونم چرا همچنان انقدر پررنگ توی ذهنم مونده...! 

قضیه این بود که جماعتی قصد روانی کردن زنی رو داشتن...حالا به یه دلیلی...این زن رو میبرن تو یه کلبه و چند نفر روی سقف راه میرن و میپرن...بعد زن به اون کسی که تو کلبه همراهش بوده میگه که این صداها ماله چیه و اون با خونسردی نگاهش میکنه و میگه کدوم صداها؟!!! 

بدجور حس اون زن رو درک میکنم این روزا! 

دوستم که قهرمانه خونسردیه این روزا خوشحالم هم هست و این انرژی مثبتی که از خودش ساطع میکنه باعث شده که من کمی خوشبینانه تر نگاه کنم به همه چیز و فکر کنم که انسان به خاطر اشرف مخلوقات بودنش توانایی هایی داره شگفت انگیز و همه چیز بد نیست و دنیا به نفع آدمهایی که ما دوست نداریم نیست و همه چی بستگی داره به نوع نگاه و میتونی یه اتفاق رو هزار جور تفسیر کنی و یکی از اونها حداقل برای تو لذت بخش باشه!