سه-چهار ساعت بیشتر به تحویل سال نو...به آمدن بهار...به سال ۸۹ نمونده! 

اومدم تا ثبت کنم...شکر و سپاس و خضوعمو به درگاهت...به خاطر هر چه اتفاق بد که ازم دور کردی...به خاطر هر چه اتفاق خوب که برایم افتاد...به خاطر نشون دادن راهت تو لحظه های تاریکی...به خاطر بودنت در لحظه های نا امیدی...به خاطر درسهایی که دادی...به خاطر قشنگترین لحظه هایی که با تو داشتم...به خاطر بخشندگیت در مقابل کوچیکی و بی صبریم...به خاطر مهربونیات در مقابل بی حوصلگیم...به خاطر گذشتت در مقابل حرفها و رفتارهام... 

می دونم...که خیلی بیشتر از لیاقتم دادی...که خیلی بیشتر از ظرفیتم بخشیدی... 

خدای من... 

باز هم ببخش و بگذر که چیزی غیر از این از تو انتظار نمی رود... 

خدایا...به این لحظه های قشنگ...به تمام بنده های خوبت...به تمام پیامبرانت...به همه صفاتت..به بزرگیت و مهربونیت و بخشنده بودنت قسمت میدم که سال ۸۹ رو یکی از بهترین سالهایی که تا حالا زندگی کردم قرار بده... 

خدایا لحظه ای منو به حال خودم نگذار... 

خدایا بهترینها را برای من و خونوادم بخواه... 

خدایا کسی رو در این لحظه ها ناامید برنگردان... 

عیدتون مبارک و اگه اینو قبل از سال تحویل دیدین دعا یادتون نره...

سال ۸۸ گذشت... 

مثل پوست انداختنی تدریجی و دردناک... 

که همون طوری که از کنده شدن تک تک سلولهای پوستی زجر می کشیدم با به وجود اومدن هر سلول تازه ای شاد می شدم!... 

مثل فیلم ترسناک و اعصاب خوردکنی که تنها دلیلت برای دنبال کردنش اینه که به جای خوبی ختم شه! 

نه...سال ۸۸ نگذشت...که گذشتنی نبود اساسا! جریان یافت تو ذهن و روز و روح و  لحظه های من... 

که ۱ سال نبود...۴ فصل نبود... که من ۱۰۰۰ سال زندگی کردم و ۱۰۰۰ تا فصلو دیدم... 

تولدم تو سال ۸۸ بیستم مهر نبود...که هر روزش که بلند شدم و خورشیدو دیدم تولد بود برام... 


 

من رو...ما رو...به خاطر هر چه که دیدی از ما و نباید میدیدی ببخش...!


 

امروز وقتی از بچه ها خداحافظی میکردم و آرزوی سال خوب می کردم واسشون نه صرفا یه تعارف و عادت که  از ته دل بود ...


 امروز به رنگ ارغوانو دیدم...عاشق لحظه ی دلباختن اون مرد به ارغوانم...به سوژه!

اندازه ی خودت که اندازه نداری! شُکر...! به خاطر این سفر... 

هرچند من فقط نظر بانو رو خوندم قبل از رفتنم ولی دعا کردم واسه همه...نخودچی کیشمیش ولی شرمنده! دیر گفتی! :) 


 

این قسمت پستو واسه تو مینویسم...این حرفها نه جواب من به حرفات که حس من در مقابل حسیه که داری! 

تا چند وقت پیش...شاید درست تا ۱ سال پیش..همه چی رو عین تو مطلق می دیدم...زندگی خوب...زندگی بد...آدم خوب...آدم بد...درس خوب...درس بد...شغل خوب...شغل بد... 

خوب...بد...خوب...بد...همه چیز به این دو دسته تقسیم میشد! 

اما حالا به این نتیجه رسیدم که این احمقانه ترین برداشت از این دنیاست...! رک و راست بگم عزیز...زندگی با آرامش وجود ندارد! زندگی خوب مطلق یا بد مطلق فقط تو داستاناس...نه رو زمین...نه تو دنیای واقعی... 

اینجا همه چیز نسبی است و کاملا و کاملا و کاملا! به نوع نگاه تو بستگی داره... 

بستگی داره کی رو ببینی و با کی بسنجی...اگه صورتت مدام جوش میزنه و تو به دوستات نگاه میکنی که همه پوست صاف دارن خب مسلما تو خیلی بدبختی! اما در مقابل کسی که از گردن به پایین قطع نخاعه معرکه اس زندگیت! 

به پیر...به پیغمبر که منم واسه تمام چیزهایی که به دست آوردم زجر کشیدم...نه من...همه...باید برای به دست آوردن همیشه یه چیزایی رو از دست بدی...این قانون زندگی و طبیعته! 

زندگی معمولی وجود نداره...هر کسی اندازه خودش و در حد خودش برای این زندگی تاوان میده...از دست میده و چیزی به دست میاره...تفاوت ما تو چیزیست که به دست میاریم!