باید شب باشه...باید آسمون جای خالی نداشته باشه از ستاره! ...باید یه سکوت دلپذیری باشه...باید وسط دریاچه نمک...تو دل کویر دراز کشیده باشی و آسمونو تماشا کنی تا بفهمی که من چه حالی داشتم اون موقع!  

باید تو کویر راه بری و همش خاک ببینی و شن و...بعد یوهو برسی به یه برکه با آب آبی خوشرنگ و بعد از فرط هیجان قلبت شروع کنه به تند زدن تابفهمی حس من تو اون لحظه چی بوده... 

باید دم غروب باشه و نشسته باشی روی تپه های ماسه بادی و پاتو کرده باشی لا به لای شن های گرم و خورشید قرمز رنگ و نگاه کنی و یه کویر به ظاهر بی انتها رو٬ تا بفهمی که لذت دنیا خلاصه شده تو همین...! 

باید شب باشه و تاریکی و سکوت و پسری که چنان با عشق از ستاره ها و اسطوره هاشون میگه که انگار همه ی این ستاره ها مال اونن و تو رو هم متقاعد میکنه به راست بودن و درستی این افسانه ها و اون ملکه رو تو آسمون میبینی که به خاطر جنگ با خدایان محکوم شده به نشستن بر روی صندلی...! 

دلم برای ثانیه به ثانیه این سفر تنگ میشه و هر بار یادآوری اون چنان انرژی به من میده که عمری ما را بس است...جاتون خالی... 

این سفر هدیه سفر به ۲۶ سالگی بود...هدیه اصلی از طرف خدا کسیه که این سفر رو که بهترین چیزی بود که تصورش رو هم نمیکردم٬ به من هدیه کرد... 

عاشقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــشم :)

بعد عروسی همش احساس میکردم باید اولین نوشته ام در این مورد باشه! نوشتم حتی..ولی یوهو دلم نخواست که دکمه انتشارو فشار بدم! 

در هر حال مرسی از کامنتاتون و حرفاتون و اومدنتون و کادوتونو و همه چی و ببخشید که انقدر اخلاقم واسه جواب دادن کامنتا گند شده! شما بذارین همچنان و به بهبودی من در این زمینه امیدوار باشین...! 

-------------------------------------------------------------- 

مسوول دفتر دکتر٬ هر روز دختر بچه ۵-۶ سالش رو میاره سر کار...دختر بچه پرو و تخس و شیطونیه...یعنی وقتی داد میزنه یا مامانشو صدا میکنه احساس میکنی نشستی وسط هال خونشون و پیژامه تنته!!!  

عاشق این سرصداهاشم...عاشق اینم که محیط اینجا رو از حالت کسل کننده اداری با کارهاش در میآره...خدا حفظش کناد...! 

------------------------------------------------------------- 

من و بهمنی شاید درست نقطه مقابل هم باشیم تو جهان بینی...! یعنی اون روز وقتی داشت از زندگی شخصی اش برام میگفت و به اصطلاح منو راهنمایی میکرد٬ کلی دلم سوخت واسه این همه محدود بودن دنیای یه آدم...با خودم گفتم اگه به خاطر کار و درس و هر کوفت دیگه ای با همه قطع رابطه کنی و تفریح و لذت رو فراموش کنی و....می ارزه؟!! واقعا می ارزه؟! 

نمی فهممش...انقدر که وقتی کنارش میشینم مجبور به سکوت میشم از بس که مشترکات نداریم!! این اتفاق در مورد کمتر آدمی میوفته واسه من! 

------------------------------------------------------------ 

دلم داستان نوشتن میخواد و خوندن...بدیش یا خوبیش اینه که هنوز انقدر زندگی جا نیوفتاده که وقتی برای این کارها بذاری....