اینم قسمت دوم...برای قسمت اول مطلب قبلو بخونید:




 بلند شدم صبح بود تند تند کارامو کردم و خداحافطی کردم .
-نسیم کی می آی؟به سهیل چی بگم؟؟؟
-بگو تا ساعت ۶ میرسم خونه منتطر باشه من برسم
-باشه خداحافظ
-خداحافظ

-بابا زود باش...
-اااااا تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟
-سلام اومدم باهم بریم
-سلام خیلی خوب بریم....
-راستی نسیم چی شده بود دیروز؟؟؟
-دیروز ؟؟؟؟!!!هیچی....
-خیلی خوب نگو...
-بیا تو راه بهت میگم..
-راستی عروسیت چی شد؟؟؟
-نمیدونم امروز با سهیل میریم چند جا ببینیم چی میشه...
راه افتادیم کنار اتوبوسها که رسیدیم یوهو دلم هری دلم ریخت نکنه امروز ....ولی خبری نبود
-به چی ناه میکنی؟
-هیچ..ی...بریم
توی اتوبوس بودیم
-خب بگو
-چی رو؟
-اه... چرا دیروز نیومدی؟
-دیروز پویا رو دیدم
-پویا؟؟؟؟پویا کیه؟
-راستش 5 سال پیش سوم دبیرستان همیشه راه برگشت به خونه رو با سروناز میومدم انقدر با هم صمیمی بودیم که حد نداشت
بدون هم هیچ جا نمیرفتیم سروناز چند بار از برادرش برام گفته بود ولی همیشه خیلی بی تفاوت من ازش میگذشتم
چند مدت بود که هر وقت از کنار مغازه توی کوچه میگذشتیم یه پسره وایساده بود مارو نگاه میکرد...پسر خوبی بود
سروناز خیلی ازش خوشش میومد منم اولا ازش خوشم میومد ولی وقتی علاقه سرونازو دیدم
کم کم سعی کردم فراموشش کنم
یه روز که مثل همیشه از کنار مغازه داشتیم رد میشدیم خوشکمون زد اون پسره داشت به طرف ما میومد وقتی به ما رسید دستش رو دراز کرد تازه فهمیدیم یه نامه تو دستشه...سروناز دستشو دراز کرد که نامه را بگیره اما اون نامه را طرف من گرفت...

سروناز دوید و رفت من مونده بودم
-رفتی خونه بازش کن
دستاشو تو جیباش کردو به طرف مغازه راه افتاد.رفتم تو خونه و بازش کردم کلی حرف عاشقانه باورم نمیشد. نوشته بود که از اول منودوست داشته و به خاطر من وایمیساده دم مغازه...
از فرداش رابطه من و سروناز کلی بهم خورد دیگه با من حرف نمیزد نمیدونم این ماجرا چه ربطی به من داشت ولی اون منو مقصر میدونست
پویا اومد خواستگاری...
-اون...پویا بود؟؟؟
-آره دیگه بعد از اینکه همه به تفاهم رسیدن و منو پویا قرار بود با هم عقد کنیم یه دفعه همه چی تغییر کرد
سروناز برادرشو تحریک کرده بود و برادرشم پویا رو این شد که یوهو نظر پویا نسبت به من تغییر کرد...اون حرفای یه آشغالو باور کرد ولی منو نه...همه چی به هم خورد و ما هم چند ماه بعد از
اون محل رفتیم...حالا دیروز...
اشک تو چشام جمع شده بود
-حالا دیگه ولش کن خودتو ناراحت نکن داریم میرسیم...


اتوبوس توی ایستگاه نگه داشت


مثل اینکه من هر چی باز داستانمو بچلونم بازم نمیشه....منتظر قسمت بعدشم باشین...

سلام
اول از همه توی این شبای قدر مارو یادتون نره ....دعاکنین
حالا هم یه داستان میخوام بنویسم بدون اسم ؛خودتون بخوانین و یه اسم جالب براش پیدا کنین و تو قسمت نظرخواهی بنویسین



-ببخشید آقا شما بلیط دارین؟؟
برگشت سرش پایین بود یه نگاهی تو کیفش انداخت و گفت: بله...سرش بلند کرد گفت....
بفر...
یه لحظه هر دو مات و مبهوت به هم نگاه کردیم اون چیزی رو که میدیدیم باور نمیکردیم
بعد با اومدن اتوبوس لای جمعیت گم شدیم
یه خانومی به من گفت:خانوم بلیط میخوای؟؟؟
-بله
بیا اینم بلیط برو سوار شو دیگه
سوار اتوبوس شدم اصلا یادم رفته بود کجا میخواستم برم به هیچ چیز جز اون اتفاق نمیتونستم فکر کنم
آخرین ایستگاه بود من برای چی اومده بودم اینجا؟
پیاده شدم توی خیابان شلوغ دنبال یه جای خلوت گشتم و یه پارک پیدا کردم
یه گوشه دنج پیدا کردم و نشستم توی فکر بودم. به بچه ها نگاه کردم
-حالا نوبت منه
-نخیر نوبت منه
-نخیر....
-سلام
-سلااااااااااام
تو فکر بودم
-نسیم
یه خودم اومدم برگشتم
بازم خودش بود یعنی تمام راهو داشت دنبالم میومد؟
کیفمو برداشتم و بلند شدم -کجا نسیم؟من...من...
مهلت ندادم -یه لحظه ...نسیم فقط یه لحظه میدونم اشتباه کردم فقط میخوام معذرت خواهی کنم همین...
گریه ام گرفته بود دیگه معذرت خواهی اون به چه درد من میخورد؟
کیفمو گرفت -نسیم خواهش میکنم
با گریه حرف میزدم-نمیخوام حتی یه لحظه دیگه هم ببینمت معذرت خواهی؟؟؟دیگه چه فرقی میکنه ؟تو...تو
کیفمو ول کردمو اومدم دیگه نیومد حتی برنگشتم ببینم کیفم هنوز اونجاست یا نه
وقتی رسیدم خونه دوستم زنگ زد
چرا امروز نیومدی؟برنامه زنده بود آبرومون رفت اگه فردا نیای مطمئنم اکبری کلتو میکنه
-میام فردا میام
-جدی؟؟نمیخواستی هم میومدم به زور میبردمت .تو رو بندازن بیرون منم بدبختم .
-ببین مونا نگران نباش فردا حتما میام
-خیلی خوب میبینمت فعلا....

شب با کلی بدبختی خوابم برد....

سلام...
جه خوشگل شده اینجا!!!!
همه این تغییراتی که میبینید را سایه خانوم گل زحمت کشیده
حالا برای اینکه برام درست کرده نمیگم همیشه گل بوده و هست!!!!!!
دستت درد نکنه خانومی...هزارتا!!!!!
خیلی خوشگل شده...خیلی..
نوشته های منم خوشگل ترش میکنه!!!
بازم ممنون   خیلی گلی...


 

حالا مطلب:



موندم!چی بگم؟!از کجا شروع کنم؟؟اصلا....چی بگم؟!!
می دونی...هر وقت باهات حرف میزدم درد دل میکردم خودم بودم و خودت
کسی نبود حالا همه دارن حرفامونو میشنون  وقتی تنها بودم یه جوری میگفتم که چه قدر دوستت دارم
آخه تو خودت همه چیزو میدونی اما حالا چی جوری برای بقیه بگم که چه قدر دوستت دارم

حالا چی جوری بگم که چقدر مهربونی چه قدر خوبی ...چه قدر چه قدر.....

یه روز یه فرشته میره پیش خدا و میگه...
خدایا من بالهامو میذارم پیش تو .میخوام برم زمینتو ببینم.زمینی رو که انقدر تعریشو میکنن برمیگردم و بالهامو میگیرم اجازه میدی؟
خدا فرمود برو اما قولی که دادی فراموش نکن و خدا بال فرشته رو روی هزاران بال دیگه میذاره
فرشته به زمین میاد و میلیونها فرشته بی بالو میبینه تعجب میکنه
بعد از چند مدت فرشته قولش یادش میره جایی که بوده فراموش میکنه و میشه زمینی مثل بقیه اونم قولش یادش میره

حالا خدا جونم خدا که مهربونیت و خوبیت اندازه نداره
میدونم که وقتی آدمارو آفریدی پاک پاک بودن حتی از آب زلال تر اما اونا بالاشونو گذاشتن پیش تو و قولشون یادشون رفت یادشون رفت که کجا بودن


توی این ماه مبارک که همه کنار سفرت نشستیم بهمون این سعادتو بده که یه شکم سیر از اون بخوریم
خدایا بهمون قولی را که دادیم یاد آوری کن ما رو ببخش و به همون جایی که آفریده بودی برگردان....
التماس دعا...
فعلا