خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا شکرت!!!!
تو چقدر خوبی...چقدر مهربونی(یکی نیست به من بگه موقع سختی ها هم همینو میگی؟!!!!)

هر کجا هستم باشم آسمان مال من است
پنجره فکر هوا عشق زمین مال من است
چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچ های غربت؟!

واقعا چه اهمیتی دارد؟!!!! این سوال رو بیشتر از ۱۰۰۰۰ بار توی زندگیم از خودم پرسیدم...
بعد برای اینکه خودمو راضی کرده باشم گفتم هیچی!!!! واقعا هیچی؟!!!

ونپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشته اند
پشت سر نیست فضایی زنده
پشت سر باد نمی آید
پشت سر مرغ نمی خواند
پشت سر پنجره ی سبز صنوبر بسته است
پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است
پشت سر خستگی تاریخ است....

نمیدونم توی زندگیتون چند تا از این آدما دیدین...من فقط یکیشو دیدم! که حاضر نیست حتی به یه لحظه قبل برگردد...حتی به خاطرات خوب گذشته اش!!!
عقیده اش هم اینه که اونقدر که باید لذت میبردیم همون موقع بردیم!!! باید حالا رو بچسبیم!!!
 
قبول کردن این حرف برام سخته!!! شاید چون منم از اون دسته آدم هام که نصف بیشتر لحظه هام توی گذشته است...شایدم آینده...در هر صورت وقت نمیکنم به الآنم زیاد فکر کنم!!!!
آینده ای که اگر چه خیلی خوبه ولی هر چی بیشتر بهش نزدیک میشم از تصوراتم دورتر میشم!!!

زندگی تر شدن پی در پی    زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون  است...

این یه سال هم که به قول یاسمن مفید ترین سال زندگی آدمه هم گذشت...
با وجود تمام سختی هاش یکی از بهترین سالهای زندگیم بود...
با آدمهای مختلف و خوبی آشنا شدم...با هم خندیدیم...با هم گریه کردیم...
و هممون یه درد مشترک داشتیم...  کنکور!

بعد از یه سال سایه و سارا رو دیدم...(یه سال خیلیه ها چون قبلنا روزی دو بار همدیگرو میدیدم!!!!) بعد از اون با خودم گفتم کاش ندیده بودمشون!!!!
دلتنگی بعد از این خیلی بیشتره!!!!

امیدوارم این تابستون هر چی زودتر بگذره...این بلاتکلیفی داره اعصابم رو بهم میریزه....