لب مرز این دنیا و اون دنیا...اون زمین خاکی پر از حفره های کوچیکه... اون آدمهای سیاه پوش داغدار...آخ که چقدر دلم میخواد ما آخرین خانواده داغدار باشیم...آخ که چقدر دلم میگیره که در عرض ۳-۴ ساعت بعد از مراسم خاکسپاری تمام حفره های کناری پر میشه... مثل کابوس میمونه...آخ که چقدر دلم میخواست از خواب بلند شم تو این سه روز و همه چیز یه شوخی مسخره باشه... خاله میگه همیشه میگفتم اینایی که تو مراسم خاکسپاری میسوزن و گریه میکنن چه حالی دارن؟! ...حالا میفهمم...مامان میگه٬ من میگفتم چطور بعضی ها تو مراسم سوم آروم میشینن و گریه نمیکنن...حالا فهمیدم چون دیگه اشکی نمیمونه...آره دیگه اشکی نمونده... 

بدتر از اون این حس خالی بودنه...این حس تموم شدن...