تو مسیر، به صورتت نگاه میکنم و فکر میکنم... فکر میکنم به این راهی که اومدیم... به این راه هموار و گاهی ناهموار، گاهی به راست و گاهی به چپ، گاهی صاف و گاهی پر پیچ و خم... به هفتمین تولدی فکر میکنم که کنارت هستم... تو دلم از این غافلگیری کوچیکی که ترتیب دادم خوشم و دلم قلقلک میاد ولی به وضوح میبینم که آدم هفت سال پیش نیستم... دختر بچه ناپخته ای که زندگی و مهمونی و غافلگیری و شاید آدمها براش تعریف متفاوتی داشتن... حالا خوشحالیهام کمتر هیجانین ... ولی آرومترن و عمیق ترن...

به دوست داشتن فکر میکنم... به چیزی که تو هر حالتی و هر سنی همراهمون بوده... مهم نیس شکلش... که اونم تو طول زمان عوض میشه و بزرگ میشه...

تو دلم میگم یعنی بقیه این همراهی چطوری خواهد بود؟ تو ۶۰ سالگی و ۷۰ سالگی و ۸۰ و ۹۰...؟!

کیف میکنم از این فکر... انگار خودم رو غافلگیر کرده باشم...

نظرات 1 + ارسال نظر
احسان دوشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1397 ساعت 08:12 ق.ظ

سلام رفیق

اول راجع به مسیر؛
برای من مسیر اصلا مهم نیست. مثه بچه‌ای که تو قطار شهر بازی نشسته و قطار فقط روی یه مسیر‌ دایره ای کوچیک هی دور میزنه و اون فقط لذت‌ میبره و تنها نگرانیش، تموم شدن وقتشه. برام مسیر یه بهونس برای وقت گذروندن و بیشتر کنار تو بودن.
من‌ تو زندگی از تک تک لحظاتم لذت میبرم. و دلیل لذت بردنم، وجود توِ...
خیلی دوست دارم دلیلِ لذتِ قطار زندگیه من....

بعدش در مورد سوپرایز؛
چقدر حس خوبیه وقتی میبینی کسی واسه خوشحالیت کلی خودشو انداخته تو زحمت و یه عالمه برنامه ترتیب داده تا برای یه لحظه تو رو غافلگیرت کنه...
انقدر برام مهم و خوشحال کننده بود، که تا چند ساعت هنگ بودم و داشتم تلاش میکردم یواش یواش حضمش کنم.
بهترین هدیه و حالی بود که کسی میتونست برام رقم بزنه...
خدایا مرسی که پیش همیم
من و خاتون‌ و نخود

یا علی
حس خوبیه.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد