دلم...مثل چینی نازک بند زده ای شده... مثل کسی که در تاریکی مطلق به کورسویی هم چنگ میندازه و دل میبنده...غافل از اینکه نور کبریتی بیشتر نیست و به چشم بر هم زدنی خاموش میشه...

باید زن باشی تا قصه های پشت چشم ها و حرف ها و شوخی های زنی رو بفهمی...

...........

هیچ آدمی... هیچ آدمی ... هرگز نمیتونه کسی رو از ته قلب خوشحال کنه... شاید دنیای جاودان جایی است که با تمام وجود خوشحال میشوی ...

چقدر نوشتن خوبه... برای تمام حرفهایی که در ذهن جریان داره ... برای تمام حرفهای بی مخاطب... برای چیزهایی که شاید کسی حوصله شنیدنشان را نداشته باشه...

چقدر احتیاج به یکنواختی دارم... حداقل برای مدت کوتاهی بدون استرس حضور آدمها... انگار که جایی ایستاده ام و خودم رو میبینم که دور میشم... بعد هی نگران از این که مبادا انقدر دور شه که گمش کنم ،کارامو سریع تر انجام میدم... سریع و بدون لذت

فکر میکنم که خیلی شبیه شهرزادم... همه زندگیم به این میگذره که آدمهای اطرافم خوشحال باشن... کم کم دلایل خوشحالی خودم گم میشن... شاید هم سعی میکنم که خوشحالیمو تو خوشحالی اونا پیدا کنم...

محیط کار جدید و آدمهای جدید و روزهای شلوغ و خستگی و خستگی و وسوسه پر کردن برگه مرخصی که روی میز کنار دستمه...