این روزها که میگذرد٬هر روز 

احساس میکنم که کسی در باد 

فریاد می زند 

احساس میکنم که مرا 

از عمق جاده های مه آلود 

یک آشنای دور صدا می زند 

آهنگ آشنای صدای او 

مثل عبور نور 

مثل عبور نوروز 

مثل صدای آمدن روز است 

آن روز ناگزیر که می آید 

روزی که عابران خمیده 

یک لحظه وقت داشته باشند 

تا سربلند باشند 

و آفتاب را 

در آسمان ببینند 

روزی که این قطار قدیمی  

در بستر موازی تکرار  

یک لحظه بی بهانه توقف کند 

تا چشمهای خسته ی خواب آلود 

از پشت پنجره 

تصویر ابرها را در قاب  

و طرح واژگونه ی جنگل را 

در آب بنگرند 

آن روز 

پرواز دستهای صمیمی 

در جستجوی دوست 

آغاز میشود 

روزی که روز تازه ی پرواز 

روزی که نامه ها همه باز است 

روزی که جای نامه و مهر و تمبر 

بال کبوتری را  

امضا کنیم 

ومثل نامه ای بفرستیم 

صندوقهای پستی  

آن روز آشیان کبوتر هاست 

روزی که دست خواهش کوتاه 

روزی که التماس گناه است 

وفطرت خدا 

در زیر پای رهگذران پیاده رو 

بر روی روزنامه نخوابد 

و خواب نان تازه نبیند 

روزی که روی درها 

با خط ساده ای بنویسند: 

{تنها ورود گردن کج٬ ممنوع!} 

و زانوان خسته ی مغرور  

جز پیش پای عشق 

با خاک آشنا نشود 

و قصه های واقعی امروز 

خواب و خیال باشند 

و مثل قصه های قدیمی  

پایان خوب داشته باشند 

روز وفور لبخند 

لبخند بی دریغ 

ابخند بی مضایقه ی چشمها 

آن روز 

بی چشمداشت بودن لبخند 

قانون مهربانی است 

روزی که شاعران  

ناچار نیستند 

در حجره های تنگ قوافی 

لبخند خویش را بفروشند 

روزی که روی قیمت احساس  

مثل لباس 

صحبت نمی کنند 

پروانه های خشک شده آن روز 

از لای برگهای کتاب شعر 

پرواز میکنند 

و خواب در دهان مسلسلها 

خمیازه می کشد 

و کفشهای کهنه ی سربازی  

در کنج موزه های قدیمی 

با تار عنکبوت گره می خورند 

روزی که توپها 

در دست کودکان  

از باد پر شوند 

روزی که سبز٬ زرد نباشد 

گلها اجازه داشته باشند  

هر جا که دوست داشته باشند    بشکفند 

دلها اجازه داشته باشند 

هر جا نیاز داشته باشند             بشکنند 

آیینه حق نداشته باشد  

با چشمها دروغ بگوید 

دیوار حق نداشته باشد 

بی پنجره بروید 

آن روز 

دیوار باغ و مدرسه کوتاه است 

تنها  

پرچینی از خیال 

در دوردست حاشیه باغ می کشند 

که می توان به سادگی از روی آن پرید 

روز طلوع خورشید 

از جیب کودکان دبستانی 

روزی که باغ سبز الفبا 

روزی که مشق آب عمومی است 

دریا و آفتاب 

در انحصار چشم کسی نیست 

روزی که آسمان  

در حسرت ستاره نباشد 

روزی که آرزوی چنین روزی  

محتاج استعاره نباشد 

ای روزهای خوب که در راهید! 

ای جاده های گمشده در مه! 

ای روزهای سخت ادامه! 

از پشت لحظه ها به در آیید! 

ای روز آفتابی! 

ای مثلچشمهای خدا آبی! 

ای روز آمدن! 

ای مثل روز آمدنت روشن! 

این روزها که میگذرد هر روز 

در انتظار آمدنت هستم! 

اما 

با من بگو که آیا من نیز 

در روزگار آمدنت هستم؟ 

 

                                                                          قیصر امین پور  


 

این شعر طولانی رو نوشتم برای این چهل روزیکه نیستم...که حوصله تون از این صفحه سر نره..که هر بار چیزی برای خوندن داشته باشین! 

چله گرفتم و یکی از مواردش تعطیل کردن وبلاگ بازیه! بماند که دلیلش چیه...لطفا سعی نکنید که پشیمونم کنید و دعا کنید که تا آخرش برم و کم نیارم...مرسی...

از ماست که بر ماست!

اوایل کار کردنم تو داروخونه بود که حسین(نسخه پیچ داروخونه) به تمام دلسوزی ها و وقت گذاشتن ها و همدردی های من با مریضا میخندید...میگفت: بزرگ میشی یه روز! و من تو دلم میگفتم خدا نکنه!!! 

بزرگم کردین لعنتیا...! حالا اگه کسی بهم بگه الان پول ندارم...بعدا میارم با رویی گشاده نمیگم باشه...نیاوردی هم نیاوردی!حالا دیگه بدبختی هارو باور نمیکنم...خوشبختی ها رو هم! حالا دیگه با هر کسی سر شوخی رو باز نمیکنم تا بعدش مثل سگ پشیمون شم!  

ما...راستش اینه که خیلی راحت دروغ میگیم...ابایی نداریم از اینکه تهمت بزنیم...سر همو کلاه بذاریم و مهم تر از همه اینه که به ندرت به هم رحم میکنیم...به ندرت...! 

خیلی حرف ها بود برای گفتن...از خاطرمان رفت!


امروز کسی برام ماجرایی رو تعریف کرد که بیشتر شبیه قصه اس دلم نیومد ننویسمش!: 

هوا بارونیه و من از سرکارم میام بیرون...میبینم یکی از همکارام که بسی دوستش میدارم ! هم بعد من بیرون میاد...قدم هامو آهسته تر میکنم تا بهم برسه...وایمیسم ولی اون کمی دورتر میره و من تو دلم کلی خودمو لعنت میکنم که یارو هیچ حسی بهت نداره احمق ٬که چی داری خودتو میکشی براش؟!! یه تاکسی میاد و فقط واسه یه نفر جا داره...انقدر تعلل میکنم تو سوار شدن تا یه ماشین دیگه بیاد و بتونیم دوتایی سوار شیم...همین ماشین یه کم جلوتر میره و اون سوار میشه میره...! من همونجا کنار خیابون میزنم زیر گریه و تا خود صبح فردای اون روز به گریه ادامه میدم... 

حالا یه چند ماهی از این قضیه گذشته و اون دو نفر به هم گفتن که همدیگرو دوست دارن...کسی که این ماجرا رو برام تعریف کرد گفت همکارش که حالا دوستشه بعدها بهش گفته که اون شب خیلی دلش میخواسته که با اون بره...اما تو لحظه ای که بهش نگاه کرده به نظرش اومده که این دوست من ٬بهش چپ چپ! نگاه کرده و روشو برگردونده...خلاصه که انقدر حالش بد میشه که فقط دلش میخواد سوار اولین ماشین بشه و بره...!

میگه واسه اینکه بتونی مجری اخبار باشی...باید کاملا بی حس و بی تفاوت متن روبروت رو بخونی...نه ناراحت...نه خوشحال...نه عصبانی...مثل سنگ...دیوار! هیچ کس نباید حس تو رو بعد از خوندن اون خبر بفهمه...موضعت رو هم... 

من بیزار میشم از این شغل...چقدر احمقانه اس! چقدر زجر آوره...اصلا برام قابل هضم نیست آدم هایی که با لباس های مرتب و شسته رفته میشینن و زل میزنن تو دوربین و با نگاههای بدون حالت میگن : ۲۰ نفر در طی بمب گذاری کشته شدند... 

من دوست ندارم آدمها واحد باشن...! دوست ندارم قابل شمارش باشن!...شاید مسخره اس...ولی دلم میخواد مجری اخبار بگه امروز حسن و اکرم و...تو بمب گذاری کشته شدن...حسن ۲ تا بچه داشت...قرار بود صبح بره ماست بخره...دیروزبا فلانی دعوا کرده بود!... 

دوست دارم آدمها رو جزئی ببینم...هر کس رو جدا...آدمها رو با خصوصیات مربوط به خودشون ببینم و زندگی اجتماعی شونو... 

با احترام...از اخبار و اخبار گویی و خبرنگاری و این رقم چیزها بیزار شدم...فعلا! 


 کاش هنوز صبح ها به خاطر رسیدن به کلاس دلشوره داشتم...کاش سر کلاس می رفتیم همچنان و هر کاری میکردیم جز گوش دادن!...کاش دوباره میشد که سی بار خسته نباشید بگیم تا استادو خسته کنیم بالاخره و بریم تو سلف یا بوفه...چرت و پرت بگیم و بخندیم...بحث های فلسفی٬ اجتماعی٬ سیاسی و ...کنیم و آخرش بدون قانع شدن بدوییم تا به کلاس بعد برسیم... 

کاش...بغض خفه ام میکنه وقتی فکر میکنم بهش!