الان...یعنی درست لحظه ای که داشتم نظر سایه و بانو و هستی و بارونو میخواندم...یوهو تمام پیوندهای عاطفی که با این آدما دارم زنده شد!  

یادم افتاد که از اون روزها بسی بزرگتر شده ایم! و شاید پیرتر...در مورد خودم حداقل پیرتر! 

نه من دیگه دختر خوشبین اون روزهام...نه سایه دختر بلندپرواز و نه بارون...! هستی رو هم که دیدم به این نتیجه رسیدم که اون هم تو این فاصله بزرگ شده و احتمالا بانو هم..! 

خیلی بده که هیچ چیز این دنیا شوخی نیست...انگار هر چه راحت تر بگیری برات سختر میگیره! 

دلم تنگ شده و داغون! دلم تنگ شده و نا امید...دلم تنگ شده و خسته ام...! 

کسی برای من خوبی رو معنی کنه..!

می خواستم بگم مگه نگفتی{ لا یکلف الله نفسا الا وسعها}؟! 

مگه وسع من چقدره که مستحق این همه تکلیف باشه؟! 

میخواستم بیام و بنویسم و به عالم و آدم بد و بیراه بگم شاید کمی فقط کمی آرومم کنه... 

میخواستم بگم گور بابای این زندگی لعنتی که معلوم نیست به امید چه کوفتی باید انقدر تحملش کنی؟! 

میخواستم بگم این احساس تنهاییه بدتر و دیوونه کننده تر از همیشه اس... 

میخواستم بهت بگم باشه میدونیم...میدونیم که یه بهشت ساختی واسمون اون دنیا به چه قشنگی...نمیخوام این دنیامون بهشت باشه...ولی لحظه لحظه اش رو جهنم نکن! 

حالم به هم میخوره از هر چی خوشی مزخرف سطحیه... 

شاید نباید میگفتم...چه می دونم..شاید کفر باشه...الان حالم خوب نیست...این دفعه رو کوتاه بیا!

نمی گم به دل سیاه و تاریک و کوچیک من...نمی گم به چشمهای پر گناه من...نمی گم به من نگاه کنی...اساسا مگه میشه به هیچ نگاه کرد؟!  

به دلهای با عظمت با ایمان...به چشمهای گریان خون چکان...به قلبهای از جنس نور نگاه کن... 

قسمت نمی دهم به زینب...به علی اکبر و علی اصغر...به ابالفضل...که خدا میزان علاقه ات به آنها را می داند...قسمت میدهم به همان که دلیل تولد و زندگی و مرگت بود...قسمت می دهم به خدا...که نگاه کن... 

کمک کن راهت را ادامه دهیم...