شب پاییزی

*خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز چگونه مردن را خودم خواهم آموخت*
دکتر علی شریعتی


-آرزو جان مطمئنی که...؟؟
-آره مامان برو...به سلامت...
-پس مواظب خودت باش
-باشه چشم...
-ببین بیا حاظر شو ...اصلا ...اصلا میخوای منم نرم بمونم پیشت؟
-مامان!من دیگه بزرگ شدم...21 سالمه کار دارم نمیتونم کارامو ول کنم بیام مسافرت!...
-باشه هر جوری خودت میخوای
برای آخرین بار مادرشو بوسید....شاید دیگه....
-خداحافظ
-خداحافظ
در رو بست حالا دیگه خودش مونده بودو خودش...
ساعت 9 صبح بود.رفت روی صندلی نشست و بدون اینکه برنامه تلوزیون رو تماشا کنه به اون زل زد...
هیچی نمیتونست تصمیمشو عوض کنه...نه...هیچی نمیتونست...
رفت هر چی آلبوم توی خونه بود آوردو ریخت وسط اتاق
بعدشم رفت توی آشپزخانه و با یه بشقاب قرص برگشت...
حالا نشسته بود کنار آلبوما.قدیمیترین آلبومو برداشت و باز کرد
ونگاه کرد به گذشته ای که ازش فرار میکرد...ازش متنفر بود...
مادرش کنار مردی بود مادرش توی لباس عروسی .اون مرد تو لباس دامادی...کی بود؟؟نمیشناختش..!!!
وقتی بچه بود بهش میگفت بابا ولی حالا...!!!
چند تا عکسو رد کرد

-به دنیا اومد؟هر دو سالمن؟؟؟
-آره الحمدلله
-چیه؟
-دختر...
-میخواین اسمشو چی بذارین؟؟
-من و مهشید تصمیم گرفتیم چون بزرگترین آرزومون براورده شد اسمشو بذاریم آرزو....
-مبارکه...

آرزو لبخند محزونی زد...کدوم آرزوی بزرگ؟؟!! شما که به خاطر همین آرزوی بزرگتون هیچ کاری نکردین...
با به دنیا اومدنش چه اتفاقی افتاد جز اینکه یه نفر دیگه به جمعیت کره زمین اضافه شد!
جز این بود که فهمیدین با به دنیا اومدنش هیچکدوم از مشکلاتی که فکر میکردین حل میشه حل نشد!
آرزو یه نگاهی به عکس پدرش انداخت و گفت:
تو که حتی حاضر نشدی بعد از جدایی زحمت بزرگ کردنشو به عهده بگیری !!!باز مامان که...

چند تا عکسو رد کرد .قطره های اشکش صورتشو خیس کرده بود...

خودش توی مانتوی مدرسه کنار دیوار دبستان عکس انداخته بود...چقدر از اون روزا بدش میومد...
ترس از این که کسی بهش بگه بابات کجا کار میکنه؟؟؟ترس از این که یکی ازش بپرسه این کیفو کی برات خریده ؟بابات؟؟؟
همیشه تنها بود ...از این که با کسی دوست بشه میترسید!!!

آبوم بعدی ...
راهنمای...دبیرستان...حالا کنکورو...بعدشم دانشگاه...
یه عکس با یکی لز بچه های دانشگاه انداخته بود...رفته بودن کوهنوردی...اون پشت...آره اون پشت سهیل وایساده بود...


-ببخشید آرزو خانوم...
-بله؟
-میخواستم یه چیزی بهتون بگم...
-بفرمایید
-آخه ...چی جوری بگم روم نمیشه...
-خوب هر وقت روتون شد صدام کنید...ببخشید کلاسم دیر میشه...
-آرزو خانوم...آ..ر..ز..و...

 

لای آلبوم یه نامه بود...بازش کرد ..

تقدیم به قشنگتری آرزوی زندگیم...


با حرص پارش کرد...شروع کرد قرص خوردن ...میخواست هر چی قرص توی بشقابه  بخوره...



این داستان ادامه دارد...!

امروز جمعه است...یادمه شنبه تو مدرسه به یاسمن و دریا و سارا گفتم:واییییییی امروز شنبس کو تا جمعه!!!!
یادمه از وقتی مدرسه میرفتم همیشه از روز شنبه بدم میومد چون به نظرم تا جمعه خیلی مونده بود!ولی عوضش
عاشق روزهای پنجشنبه بودم!
یادمه اول هفته تا رسیدن جمعه انقدر به نظرم طولانی بود
که حد نداشت!!!
ولی گذشت...دبستان..راهنمایی...دبیرستان...تمام هفته های عمرم مثل همین هفته ای که گذشت!
مثل همین هفته ای که از اولش برای رسیدن جمعه داشتم لحظه شماری میکردم...
و امروز هم خواهد گشت...و هفته دیگر هم...
بعضی وقتا فکر میکنم توی این همه لحظه ای که از دست دادم چی کار کردم؟؟؟!
و چی کار کنم؟؟؟
برای لحظه هایی که ازدستشون خواهم داد؟؟؟
حداقل کاری که میتونم بکنم اینه که هر روز یه چیز قشنگ یاد بگیرم...
چند روز پیش یه جمله فوق العاده قشنگ توی دیوان سهراب خواندم
حیات غفلت رنگین یک دقیقه "حوا"ست
ولی اینم حیفم میاد نگم...
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه اشکال...