احساس میکنم شفاف شده ام و سبک... چیزی شبیه روح شاید... و قلبم شبیه ظرفی درباز... حرفها میروند داخل قلب ظرف مانند... ظرف پر می شود و سرازیر میشود... سرازیر میشود و از من عبور میکند و بیرون می ریزد...

کاش بمانم در این حال خوشایند...

نمیدونم پختگی دقیقا در چه سنی اتفاق میوفته... ولی میدونم جایی که کمتر ریسک میکنی... کمتر هیجان و احساس رو وارد تصمیماتت میکنی... جایی میان پختگی و بچگیست... 

فکری مدام در ذهنم تکرار میشه... انگار کسی هر چند دقیقه یکبار تو گوشم میگه که درست بوده راهی رو که تا الان اومدی؟!!

قطعا هم اشتباه داشته و هم کارهای خوب... ولی چیزی که من رو نگران میکنه... این استرس همیشگی این سالهاست... استرس نداشتن ها و نشدن ها... استرس اینکه دنیا مبادا بر وفق مراد دیگری نچرخد...

پس آرامش از کدوم نقطه زندگی شروع خواهد شد؟!!!