«امید» ، مثل یک مجسمه ظریف شیشه ای میمونه... 

ممکنه هزاران اتفاق برای نابود شدنش بیوفته و هر کدوم از این اتفاقها مثل ضربه ای کوچیک به این مجسمه شیشه ای باشه... 

این ضربه ها میتونه مجسمه رو از ریخت و قیافه بندازه...ولی نابود نمیکنه... 

اتفاقی که میوفته اینه که بعد از این ضربه ها باز هم وجود داره...ولی مثل قبل زیبا و خیره کننده نیست...فقط اون حس خوبی که میاره...اون خاطره ی خوبی که برات تداعی میکنه...لذت بخشه

بعضی وقت ها....وقتی تو موقعیتی قرار میگیری که حرف زدنت رو تحریک میکنه...وقتی با آدم هایی هم صحبت میشی که پتانسیل شنونده بودنشون زیاده...وقتی اون لحظه حس و حال حرف زدن داره...اون وقت خیلی چیزهایی میگی که در شرایط عادی و درگیری های روزمره پس ذهنت نگه داشتی و خودت رو توجیه کردی برای نگفتنشون... 

اونوقت هاس که عجیب پشیمون میشی و به نظرت سکوت بهترین اتفاق این دنیا میاد... 

شاید مسخره باشه...ولی خیلی وقتها که با دلیل و به نظر خودم خیلی منطقی برای یک گوش خوب! دارم سخنرانی میکنم و حتی چهره طرف هم به نظر راضی میاد خودم بعدش پشیمون میشم از گفتن حرفهام و لجم از خودم در میاد که نتونستم جلو گفتنشون رو بگیرم...


 

از منفعل بودن در مقابل شرایط زندگی بیزارم...شاید واسه همینه که با بهاره حس بهتری دارم تا با زهره...چون بهاره هم سرکشی های مخصوص به خودش داره و همه چیز رو راحت نمی پذیره...امروز داشتم میگفتم طرح من تا آخرش اینجوری نمی مونه و زهره گفت که فقط شعار میدم...! گفتم خواهی دید....