و باز نوشتن رو شروع میکنیم....

این بار در یک خانواده سه نفره :)

به نام خدا


شاید 20 سال پیش...یا 10 سال پیش... یا همین یک سال پیش... فکر نمیکردم روزی دختری داشته باشم...هیچ وقت حدس نمیزدم که اسمش رو "سروین" بزارم... و اینکه روزی بنویسم و روبروم موجود کوچولوی نازی خوابیده باشه که بخشی از منه... که خوشحالی ها و خدایی نکرده غم هاش برام مهمه و اندازه جونم شاید بیشتر ارزشمنده..

همه میخندن که چش رو هم بزاری میره دانشگاه...و من که به نظرم خیلی دور و بعید میاد اون روزا فقط لبخند میزنم و فکر میکنم به دنیایی که هزار چرخ میخوره و کسی از فرداش هم خبر نداره...

انگار نه انگار که 9 ماه طول میکشه حضور این فرشته تو زندگی و انقدر وقت داری که هر روز بهش فکر کنی و هر روز بیشتر باورش کنی... وقتی به دنیا میاد انگار یه اتفاق تازه ایه که در لحظه رخ داده... بدون آمادگی قبلی...

دروغه کسی تاثیر این اتفاق رو منکر شه...تاثیرش بر من... زندگی دونفره و بقیه آدمهای مربوط به این کوچولو

چنان تاثیری که هزار حرف تو سرت میچرخه... انگار ظرفیت قبلی برای این همه حرف کافی نیس...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد