سال ۸۴... پایان!

سال ۸۴ با همه خاطراتش داره تموم میشه...

کنکور و اضطراب و دانشگاه و ترم اول و....

نمیدونم چرا ولی همیشه سر سال تحویل خیلی بیشتر از روز تولدم احساس یه سال بزرگ تر شدن بهم دست می دهد!

یا مقلب القلوب و الابصار...

یا مدبر الیل و النهار...

یا محول الحول و الاحوال...

حول حالنا الی احسن الحال...

آمین...

قشنگترین دعایی است که میشه لحظه سال تحویل کرد...

خدایا جز هدایت چیزی ازت نمیخوام....

خدایا ازت میخوام کمکم کنی که توی سال جدید هر روز...هر ساعت...هر دقیقه...هر لحظه بهت نزدیک ترو نزدیک تر شم....

خدایا ازت میخوام کمکم کنی گناهانی رو که امسال انجام دادم دیگه تو سال جدید انجامشون ندم...

به خدا عذاب جهنم در برابر دوری تو هیچه....

 

ما...یعنی من و خودم!

خیلی جالب بود....

داشتم نوشته های اولم رو میخواندم...حالا چیش جالب بود بماند...!

یه دفعه دلم خواست که یه چیزی بنویسم...دلم خواست مثل قبلنا باشه....همه دلخوشیمون...اتفاقای زندگیمون...از همین جا شروع میشد!

یادته سایه،یاسمن،دریا....یادتونه؟

دلم واقعا تنگ شده ...واسه همتون...

واسه اون روزا...

یه چیز جالب دیگه اینه که من هیچ وقت خاطرات بد یادم نمونه(البته یه ذره اش واقعا به خاطر حافظه خیلی دقیقمه!!!!!) مگر این که اون خاطره به تمام معنا بد باشه...

برای همینم بعضی وقتا خیلی بیخودی دلم واسه گذشته ها تنگ میشه...احساس میکنم هیچ غمی نداشتم!

الانم مثل اینکه از اون وقت هاست!

چند روز پیش یه نوشته نوشته بودم!!!(خیلی جمله ام ادبی بود!)

طبق معمول بلاگ اسکای در یک اقدام محبت آمیز! نابودش کرد...

هر چی دنبالش گشتم پیداش نکردم...

اون چیزایی هم که نوشته بودم مربوط به حس همون لحظه بود که الان نمیاد!

سایه تولدت مبارک(اینو واسه این گفتم که ایمیلم به دستت نرسید!)

بعدشم این نظر خواهی وبلاگت رو راه بنداز!

قبلشم امیدوارم ۱۵۰۰سال! با خوبی و خوشی با همسر مهربان زیر یک سقف زندگی کنی!

(معلوم نبود تبریک تولده یا ازدواج!)

دیگه اینکه...

یاسمن گلم نمیدونی چقدر فکر منو مشغول کردی که....

واقعا متاسفم من دیگه قول میدم هیچ حرفی نزنم...

دلم نمیخواد ناراحتی هیچکدومتون رو ببینم...

باور کنین که عین برادر و خواهرمین!

.....همین!