انگار اندازه ی تمام لحظه های بیداری عمرم خسته ام....!

 

خستگی ای که نه با خوابیدن، نه با تفریح کردن، نه با کتاب خواندن و نه با هیچ کار

دیگه ای از تنم بیرون نمیره ...!

نمی دونم تاثیر این امتحانای طولانی و سخته و یا چیز دیگه ای...

 

 " نا امیدی برای مردان خدا نیست"

حالا بیشتر از هر موقع دیگه ای می فهمم که جزء مردان خدا نیستم...! مردان خدا....!

 عجب آرزوهایی!!!

 

ممنونم خدا...ممنونم به خاطر گریه که بهترین هدیه ایه که شدیدا تو این موقع آدم بهش

نیاز داره....

 

آخ که چقدر دلم می خواد گوشی را بردارم و زنگ بزنم به یکی و 2 ساعت باهاش حرف بزنم!

مهم نیست چی! مهم اینه که حرف بزنم...! یکی گوشاشو اگه لازم نداره 2 روز به من

قرض می ده؟!

 

می خوام یه دفتر بخرم واسه نوشتن این حس های گذرا! ( ان شاء الله البته گذرا!)

و شما را از شر خواندن این مزخرفات نجات بدم...! عجب انسان خوبیم من!