دیروز بعد از امتحان گیاهان همون حسی رو داشتم که ترم اول بعد از امتحان آناتومی...فرقش این بود که آناتومی رو خوب نخوانده بودم ولی گیاهان رو به نظر خودم خوب خوانده بودم...جزوه ی آخرو فقط نرسیده بودم مرور کنم...انگار استاده زنگ زده بود ازم پرسیده بود کدوم جزوه رو مرور نکردم که نصف سوالاش رو از اون جزوه بده!!! به معنای واقعی بدشانسی آوردم!

امروز فهمیدم که اونقدرا هم که فکر می کنم سخت نیستم!...بعضی وقتا با چیزای خیلی ساده هم خورد می شم...

بعضی وقتا یه حرفی می زنم...یه کاری می کنم...یه فکری می کنم که یه جورایی گناهه! اما انگار کاملا بی اراده است...بعد می ترسم از اختارم خارج شده باشه گناه کردن یا نکردنم...!

عاشق رشته امم!!!! (تازه به این نتیجه رسیدم!)

من....هیچی!

پ.ن: کی میاد واسه من آلبوم درست کنه؟! بهش پول می دم!!!

 

تایستونه فصل شادی و خنده              بچه ها توی کوچه مثل چندتا پرنده!

شماها این شعر و یادتون میاد؟! واسه من یه نوستالژیه!

تابستون که شروع میشه یاد اون روزایی میوفتم که امتحانای خرداد و داده بودم و بی دغدغه شاد بودم...

یاد حیاط میوفتم...هفت سنگ...دزد و پلیس...گرگم به هوا!...کش بازی...لی له...دوچرخه...خاله بازی حتی!...خلاصه هر بازی که امکان داشت تو حیاط خونمون بکنیم می کردیم...یادش بخیر...حتی باغچه آب می دادیم...

یاد کانون پرورش فکری میوفتم...عاشق اون محیط کوچولوی خوشگل بودم...با یه عالمه کتاب داستان و کتاب شعر...با اینکه یه عالمه راهو باید تو آفتاب می رفتیم تا بهش برسیم به عشق رسیدن به اونجا غر نمی زدم...

یاد کلاس نقاشی و خط و زبان و گل چینی میوفتم...با چه بدبختی این خمیرشو درست می کردیم...

یاد روزای داغ تموم نشدنی اونجا میوفتم...بعضی وقتا روزی ۱۵ ساعت تلوزیون نگاه می کردم!!!!

یاد روزایی میوفتم که ناراحتی و خوشی هام کوچیک بودن...چقدر بده که با بزرگ شدن خوشی ها غم هامون هم به همون اندازه بزرگ میشن....

خداروشکر....