ماه مهمونیه توئه...این اولین چیزیه که بعد از گفتن «رمضان» یاد آدم میاد... 

نمی دونم چرا این روزا قرآن که می خوانم همش احساس می کنم جزء گروهیم که تو دوسشون نداری!!... 

جزء کسانی که آخرتشون رو به متاع ناچیز دنیا فروختن... 

جزء‌ کسانی که وقتی با مومنانند می گویند ما با شماییم و وقتی با شیطان ها تنها می شوند می گویند ما با شماییم... 

جزء کسانی که می ترسند و از اموال و جانهاشون در راه تو نمی گذرند...  

جزء کسانی که اون جوری که می خوان دین خدا را تفسیر می کنند... 

 

تو حال منو بهتر از خودم می دونی...می دونم...می ترسم بیشتر بگم و از تو دورتر بشم! 

کمکم کن...بذار بنده ی خوبت باشم...

امروز همون شنبه ای است که قراره خیلی اتفاقا بیفته! 

قراره من دیگه سنتور تمرین کنم...قول می دم...این قولو وقتی به خودم دادم که پسر عموی مامانم دقیقا به همون میزان که من کلاس رفته بودم کلاس رفته بود و... عالی می زد! 

قراره بشینم فارماکو بخوانم... 

قراره کتاب بخوانم... 

میخوام از همه لحظه های روزام استفاده کنم... 

قول...قول...قول!

سفر یک هفته ای به سوریه...پیاده روی به اندازه ی تمام این تابستون...خستگی...کم خوابی... خوشحالی...زینبیه و رقیه و باب الصغیر...صالحیه و حمیدیه و اسواق الخیر...لبنان...غار جعیتا...دریای مدیترانه...فطائر...فرودگاه امام خمینی و پایان تنها مسافرت تابستون 87!

دلتنگی...دلتنگی بی دلیل برای اتاق 301...دلتنگی برای کوچه ی تنگ و شلوغ و کثیف به سمت حرم رقیه...دلتنگی برای گشتن های وقت و بی وقت تو مغازه ها...دلتنگی برای تموم شدن سریال محند و نور!!!

عادت به این زندگی یک هفته ای...شوق عجیب برای خداحافظی با تمام آدهایی که تو اون یک هفته یک کلمه هم شاید باهاشون حرف نزده بودیم!...احساس دلتنگی از ندیدنشون!

دیدن تمام چیزهایی که منو به زندگی روزمره وصل می کنه...خونه...تلوزیون...کامپیوتر...سنتور حتی! دیدن نمره های افتضاح و معدل افتضاح تر و شوک بد بعد از مسافرت...سرماخوردگی ناجور...بی حالی...

دوباره زنده شدن موضوعاتی که هیچ وقت انگار نمیخوان تموم بشن!...سردرد...گریه ی بی اراده...نا امیدی...حس بی معنی بودن همه چی!

این احوال امروز من بود!