جالبه...بعد از کلاس داروهای مربوط به اعصاب و روان تا مدتها آدم حالت طبیعی ندارد...حداقل من به شخصه ندارم! 

کم کم احساس می کنم که علائم بیماریهارو تو آدمهای اطرافم می بینم...بعد بدخلقی ها و بی انگیزگی هاشون برام یه قضیه علمی می شود...میشه کمبود کاتکول آمین و سروتونین و...تو مغزشونو...! 

جالبه...اینکه ما انقدر توانایی غر زدن داریم با وجود زندگی به این خوبی و لحظه های به قشنگی! 

شروع می کنم روزا و ماه هارو شمردن...یک هفته دیگه ۲۰ مهر...دو هفته دیگه ۲۷...میرسم به اسفند و خوشحال می شم که سال ۸۷ تموم شده و بعد به خودم می گم آخه روانی تو فقط یه بار ۲۱ ساله میشی! چه عجله ای واسه تموم شدنش داری؟!! 

هزار تا کار دارم و هزار برابر انگیزه...تلقین هم اتفاق خوبیه کلا!

بهم می گه قیافه ات با شخصیتت تناقض داره...بهت میاد دختر آرومی باشی! من فکر می کنم...دقیقا نمی دونم قیافه ام داره راست می گه یا شخصیتم....!  

این بده که دیگران دقیقا نمی فهمن که تو چه مشکلی داری یا به چی فکر می کنی یا منظورت از  گفتن یک سری کلمات چیه! 

این خوبه که دیگران دقیقا نمیفهمن!!! 

افکارمو که از هر دری هست نمی تونم درست و حسابی جمع کنم...نمی دونم تو هر لحظه به چی فکر کنم یا رو چی تمرکز کنم...فقط دارم میگذرونم این روزامو...فقط! 

من هنوز ترم شروع نشده دارم استرس امتحانا رو می گیرم! روز به روز پیشرفت می کنم همینجور!!! 

تو کتاب ابله نوشته که نباید کسی رو به جرم آدم کشی اعدام کرد! من که تو این قضیه شک نداشتم یوهو انگار خالی از دلیل می شم...بعد دوباره فکر می کنم و دلیلامو واسه خودم تکرار می کنم...قانع می شم آخرسر ولی یه چیزی ته دلم می گه که باید بیشتر از دینت بدونی و راحت تر 

دفاع کنی... 

دلم برای یه روزایی تنگ شده نمی دونم برای فرار از این روزام این حسو دارم یا واقعا تنگ شده! 

آخ که من چقدر این عبارتو دوست دارم : 

اللهم لک صمنا... خدایا برای تو روزه گرفتیم