حساسیت بیش از حدم نسبت به یه سری مسائل جزئی و حتی عادی بعضی وقتا نگرانم میکنه... 

وقتی با مامان نشستیم و داریم یه برنامه درباره ی دوتا بچه میبینیم که یه نوع بیماری نادر دارن و من آنقدر داره دیدن این برنامه اعصابمو خورد میکنه که آرزو میکنم مامان دستش رو رو یکی از دکمه ها ی کنترل فشار بده و منو از شر دیدن این برنامه راحت کنه...اما چیزی نمیگم...چون میبینم که مامان راحت ( حداقل راحت تر از من!)‌ با این موضوع برخورد میکنه! 

یا شنیدن یه سری اخبار و حوادث که شاید برای دیگران ناراحت کننده باشه ولی منو یه جورایی تا مرز جنون میبره...! 

جالب اینجاست انقدر تو این مدت در مورد بیماریهای اعصاب خواندم که ناخودگاه مقایسه می کنم با اون علائم و... بعدش میشینم به خودم میخندم....


 

مسخره است...! ولی بسی دلم میخواد یه روز صبح پاشم ببنیم از طرف خدا برام یه sms اومده که تو یکی از بنده های خوبمی خیلی دوست دارم!!!! 

 واقعا که ته پرروییه! 

این که یه کار خوبو برای خدا...یعنی فقط و فقط برای خدا و لا غیر! انجام بدی کار وحشتناک سختیه! 

 


بعضی آدمها حالمو بهم میزنن!