با خودمم قهر کردم...می دونی چند وقته درست حسابی نشستم پای حرفام...خوب گوش نکردم...تو گوشش نزدم...سرزنشش نکردم...خیلی وقته...

خدایا...تو اختیار دادی تا من انتخاب کنم...من همیشه تو این 2 راهیه کم آوردم...بازم ترسیدم...بازم نتونستم که سفت وایسم و بگم : تو!

بازم بهم فرصت دادی...بازم بهم فرصت می دی...باز هم فرصت بده...تو خدایی...تو میگذری چون خوبیت و بخشندگیت حد ندارد ولی من محدودم...توانمم محدوده...خیلی محدود...

این روزها میگذرن و من بیشتر حسرت از دست دادن و نشناختنت رو میخورم...نعمتهات رو که میشمرم...نمی تونم...نمیتونم بشمارم...نمی دونم چیجوری ازت تشکر کنم...چند تا بگم مرسی...چند بار بگم ممنونم...!

خدایا از خودم بدم میاد...تو چیجوری این همه دنیای کثیف آدمهات و میبینی و تحمل می کنی؟!!

امروز وقتی راضیه اس ام اس زد و حلالیت خواست دلم گرفت...دلم تنگ شد واسه عرفات...دلم تنگ شد واسه کوههای مکه...واسه پرده ی سیاه کعبه...واسه لبیک گفتن...

تو که همیشه نزدیکی...کاری کن که از میزان دور بودنم از تو کم شه...باز هم ممنون...


 

بارون کلی با این نوشته ی آخرت حال کردم....دمت گرم