دوشنبه...ساعت ۳و تقریبا ۱۰ دقیقه ی بعد از ظهر...لحظه ی فراموش نشدنیه زمستون امسال بود! بالاخره امتحانام تموم شد!  

 انقدر تو این مدت بهم فشار اومده بود که بعضی وقتا با خودم میگفتم یعنی من تا آخر امتاحانا سالم میمونم؟!!! 

حالا من موندم و مقاله های نخوانده...کتاب های خاک خورده...فیلمای ندیده...نتهای نزده...و هزار تا کار دیگه...! کاش کمی شوق هم کنار این همه کار داشتم! 

دقیقا نمی دونم چمه این روزا...ندونستن علت ناراحتی از خودش به مراتب بدتره! 

موضوع واسه نوشتن زیاده...انقدر که کلمه هامو گم میکنم...جمله بندی یادم میره...! نمی دونم کدومو بنویسم و آخرشم هیچ کدوم نمی نویسم...!  

شده تا حالا دلت هی یوهو بریزه پایین؛ بدونه اینکه واقعا بدونی دلیلش چیه؟! شده تا حالا از یه چیزی بترسی که دقیقا نمیدونی چیه یا کیه؟!  شده تا حالا به طور ناگهانی حالت از همه کس و همه چیز به هم بخوره؟! برای من شده...اونم تقریبا هم زمان!  

خدایا این همه پیامبر فرستادی...این همه کتاب...این همه راهنمایی و بشارت و انذار...این بشر که آدم نشد...کو اون دنیای قشنگی که قرار بود ساخته بشه؟! چرا هیچکس حرف تو رو گوش نمیکنه؟! مگه دنیای به این کثیفی چه لذتی داره که کسی حاضر نیست دنیای قشنگی که تو هدیه دادی تجربه کنه؟! حالم بد شد انقدر از قتل و مرگ و کشت و کشتار شنیدم...پس کی قراره این بشر به اون همه شعاراش عمل کنه؟! 

من کم آوردم...خودت خوب می دونی که خیلی...