هر چه قدر هم که به خودت تلقین کنی...باز هم فروردین امسال بوی عید را نمی ده! یا حداقل به اندازه ی سالهای قبل، نمیده!

حتی دعاهای لحظه ی تحویل سالم...احساس میکنم به اندازه ی سالهای قبل نچسبید...می ترسم منو رها کرده باشی خدا، که جایی میان روزمرگیهام یقینمو به حضورت گم کرده باشم...

یه لحظه هایی تو زندگی هست...که فقط تویی و خدا..فقط و فقط خودت و خدا! زندگی هیچ دلیل دیگه ای هم نداشته باشه برای این لحظه ها حیفه که زنده نمونی...!

درسهای تلنبار شده انقدر زیادند که من با شمردن روزهای تعطیل سعی میکنم که یه جوری تعدادشو بیشتر کنم! تا بتونم هم به درس خوندنه برسم هم به تفریح کردنه...چقدر سریع می گذره! به جلو بردن ساعت ربطی ندارد آیا؟!!!! 

کتاب کافه پیانو رو در یک رکورد کم سابقه طی دو روز ( اونم روزایی که همش مهمون بازی بوده!) تموم کردم! الان پشیمون شدم انقدر سریع خوندمش! 

چه لذتی داره خوندن نوشته هایی که یه روزی با دست خودت نوشتیشون...! مثل فیلم که من هیچ وقت باورم نمیشه که این من باشم و این صدام باشه! نوشته هامم باورم نمیشه که خودم نوشته باشم! وقتی نوشته های خودتو می خوانی انگار از بیرون وایسادی داری خودتو تماشا می کنی! 


 

عید همه ی دوستای خوبم، مخصوصا بانوی عزیز، مبارک