بچه که بودم تنها صفت بارزم سرسختیم بود!

امکان نداشت جلوی کسی گریه کنم... هیچ اتفاقی حتی خیلی ناراحت کننده وادارم نمیکرد که در حضور کسی اشکام سرازیر شن... اصولا پناه همه تو همه مشکلات من بودم...حتی بابا و مامان خیلی وقتها مثل آدم بزرگا باهام حرف می زدن و منم گوش میکردم و راه حل می دادم گاهی! اینکه محکم بودم وسخت به دیگران حس اطمینانو القا میکرد...

در مقابل مریضی خیلی به ندرت کم میآوردم...حتی اون روزهایی که به خاطر ذات الریه مجبور بودم برای نفس کشیدم ...یعنی برای هر دم و بازدم انرژی مصرف کنم و گاهی با خودم فکر میکردم که انقدر تنفسم ارادی شده که می تونم هر زمانی که خواستم قطعش کنم!

یا زمانی که زمین خوردم و بینی ام شکست و وقتی اولین بار صورتم رو توی آیینه دیدم و به نظر ترمیم ناپذیر می اومد! باز هم نشکستم...نباختم...

یا ترسهام کمتر و محدود تر و شاید منطقی تر بود! حداقل برای اون سن منطقی تر!

اما حالا...انگار که تمام اون سرسختی های ظاهری شکستنهای پی درپی درونی رو پنهان کرده بود...انگار که من در این مدت نه قویتر که روز به روز ضعیف تر میشدم...

حالا حتی در مقابل شنیدن خوابی هم قطره قطره اشکه که روی صورتم میریزه...حالا کوچکترین اتفاقی در حد مرگ ناراحتم میکنه و حالا برای از دست دادن همه چیز میترسم..

از همه چیز میترسم...

دیروز...اتفاقی( هر چند که به نظرم هیچ چیز این دنیا اتفاقی نیست!) وقی داشتم دنبال کتاب شعری می گشتم به جاش کتاب « شاد باش لعنتی!» رو برداشتم... 

و باز هم اتقافی! صفحه ای رو باز کردم و شروع کردم به خواندن... 

که داستان جوجه عقابی بود که تخمش رو بچه ای بین جوجه مرغ ها گذاشته بود و اون همیشه احساس میکرد که چیزی داره که جوجه مرغ ها ندارن...بالاخره یه روز به آسمون نگاه کرد و فهمید: پرواز!  

و....در جایی دیگه نوشته بود که به «همین الان» فکر کن...هم آینده و هم گذشته و تمام نگرانیها و ترس ها و خشم های مربوط به این دو زمانی که به الان ربطی ندارن رو بنداز دور...! 

نمیگم خوندن این کتاب آرومم کرد...یا معجزه کرد...ولی حقیقت اینه که همیشه چیزی تو گذشته یا آینده آدمو اذیت میکنه...اینکه این قضیه رو حداقل یادم انداخت...خوب بود! 

مشکل من ولی فقط خودم...آینده ام وگذشته ام...نیست... 

شاید احمقانه باشه...اما من بیشتر مواقع خودم رو در موقعیت های دیگران میگذارم و سعی میکنم که دردها و رنج هاشونو با تمام وجود درک کنم...انگار که برای خودم اتفاق می افتن!  

 وبعد تعجب میکنم از این همه صبر خدا...چطور میشه این همه بدبختی رو دید و... 

چطور میشه که تو هم ببینی که از هر ۱۰ نفر که وارد داروخونه میشن..۹ نفرشون دارویی مشتق شده از مواد اعتیاد آور رو میخوان! 

که بسی بعد از شنیدن قیمت دارو برمیگردن... 

که چقدر از سر بدبختی تازه سفره ی دلشونو واسه هزارتا کوفت دیگه واسه ما که یه مشت غریبه هستیم باز میکنن که آروم شن... 

می دونم میبینی...میشنوی...و خودت میدونی که چقدر معجزه هر روز اتفاق می افته... 

دستم رو میگذارم روی گردنم و میگم حتی از « حبل ورید» هم نزدیکتری! 

اما... 

اما...