«هیچ» یعنی شبی از روزهای ۲۳ سالگی که ناگهان میفهمی بیست و سه ساله که نمیفهمی! که یوهو تهی میشی از همه چیز...انگار دوباره باید از اول شروع کنی...از اول بسازی...از اول باور کنی...وقتی میشنوی اولین کار...اولین قدم اینه که خوف از خدا داشته باشی...فقط و فقط از خدا...معنی «فقط » رو میدونی؟! من نمی دونم...هنوز هم نمیدونم...معنی «تهی» رو هم مطمئنم تو نمیدونی...معنی «هیچ» رو هم... 

این شکوه نیست...غر نیست...افسردگی و غم هم نیست..حس خالی بودنه...تهی...هیچ...نه این که بد باشه ها! انگار که تازه به دنیا اومدی!  

من نمیدونستم که خدا خالق همه چیزه! «همه چیز» خیلی سخته فهمیدنش...«همه کس»...یعنی فکر میکردم می دونم...مثلا معنی علیم و حکیم و سمیع و حمید و رحمن و رحیم و جبار و بصیر و مستجاب الدعوة و شدیدالعقاب و عظیم و... اما نمیدونم...خیلی سخته دونستنش! 

باید از اول شروع کنم...از کجا نمیدونم...

امشب...عجیب بود! 

انگار همه تو یه قرار دسته جمعی تصمیم به شکستن استخونهاشون گرفته باشن!...از بس گچ و عصا و باند و ...رد کردیم! 

امشب فهمیدم که جیرجیرک میتونه با صداش تو رو تا ابد از نعمت شنوایی محروم کنه! از بس بلنده لامصب!   

 آقایی گفت که جیرجیرک ۴۰-۵۰ سال(دقیقا نفهمیدم چقدر!) عمر میکنه و شب آخر عمرش رو میزنه زیر آواز...حالا که ساکت شده میترسم مرده باشه و عذاب وجدان گرفتم از بدو بیراه هایی که گفتم بهش! 

امشب آقایی تشکر کرد که سلام کردم بهش...گفت از بس همه عبوسن آدم عادت نداره به خوشرویی! 

امشب تنهایی من پر شد با یه عالمه آدم خوش خلقی که ساعت یادشون رفته بود گویا!


 

خدایا...مرا به یقین برسان...که ان الله علی کل شیء قدیر... 

خدایا...باورم را تبدیل به ایمان کن...که ان الله یعز من یشاء و یذل من یشاء...

یه دایی دارم که تقریبا هیچ ربطی به هم نداریم! یعنی نصف زمانی رو که با همیم یا به تیکه میگذره یا کل کل! سبک زندگیشو اما دوست دارم...نه اینکه بخوام تاییدش کنم و بگم درسته...نه! اما خاصه یه جورایی و جالب... 

زمانی که وقت زن گرفتنش بود همه خودشونو کشتن...قسم و آیه و گریه و تهدید و دعوا و نوازش و...گفت بالا برین پایین بیاین من زن نمیگیرم...! بعد یه روز از خواب پا شد و گفت داره میره ژاپن! تجربه قبلی باعث شد که با شدت کمتری مراحل قبلی طی شه و آخرشم که معلومه...رفت! 

از وقتی که از ژاپن برگشت هم هزار تا کار دیگه رو امتحان کرد...یه مدت کافی شاپ زد...یه مدت رستوران...یه مدت شمال بود...بعد یوهو هوس میکرد تو جنگل بره چادر بزنه...همه رقم دوستی هم داشت با هر تیپ فکری! بعد کم کم همه بیخیال رن دادنش شدن...مامان بزرگم ولی آخر از همه راضی شد! 

حالا خالم میگفت دو روز پیش درحالی که نزدیک دو ملیون لوازم کوهنوردی خریده بود میره خونشون و تک تک وسایلو با یه عشق خاصی باز میکنه و نشون میده...تصمیم گرفته بره قله ی دماوند...گفته وقتی برگشتم میخوام یه تصمیم جدید واسه زندگی ام بگیرم...یا از این به بعد برم کوه...یا زن بگیرم!  

همه دعا کردیم تصمیم بگیره بره کوه!


 امروز تو داروخونه اومدن یه کارت دادن که روزتون مبارک و از این حرفها...من کلی ذوق کردم...بعد یه جعبه شکلات دادن...دوباره من کلی خوشحال شدم...بعد ازم معذرت خواهی کردن که گل نخریدن برام چون میترسیدن پژمرده شه...من عین احمقای بدبخت گل ندیده نیشم به پهنای صورتم باز شد! خیلی جلوی خودمو گرفتم که بهشون نگم خیلی دوسشون دارم! 

همون قدر که من قوانین خاص خودم رو دارم که احتمالا دیگران ازش سر در نمیارن...من هم قوانین دیگران رو نمیفهمم! مثلا اینکه وقتی دکتر شیفت صبح ازت می پرسه که دیشب خیلی شلوغ بود؟ باید قیافه ی آدمی رو به خودت بگیری که ۳۰۰ روزه نخوابیده و بی وقفه این مدتو کلنگ میزده! و بگی: بله..خیلی...!!!