صبحی به مامان داشتم میگفتم که هفته پیش این موقع ما از کلینیک برگشته بودیم...من قطره ریخته بودم و خواب بودم! مامان میگه لحظه شماری میکنی؟! از بس خونه موندی خل شدی! ( طفلی مامان که فکر میکنه جدیدا و در اثر این یه هفته استراحت اجباری زده به سرمان!) 

پنجشنبه...۲۹ مهر... 

۷ صبح باید کلینیک باشیم...شب قبلو راحت خوابیدم و کاماکان معتقدم که ۷ صبح وقت عمل نیست! بابا با  تعجب می پرسه دیشب تونستی بخوابی؟!! با تعجب بیشتر می پرسم چرا نتونسته باشم؟!!! 

تو اتاق انتظار که نشستیم کم کم خوابه میپره...دروغه بگم استرس نداشتم...مامان کتاب میخوانه و بابا که شجره نامه ی دکتر بدبختو هم از اینترنت درآورده خیلی سریع زندگی بیچاره رو برای من میریزه رو دایره...من چشمم به دهن منشی تا اسممو صدا کنه...آهنگ سکوت محسن یگانه رو پخش میکنه...جای مریم خالی ادای بالادرآوردنو دربیاره! 

اسممو که میگه میپرم...میپریم! بدون عینک...بدون همراه...در اتاقو باز میکنم...شمایل یه دختری رو میبینم که بسیار ناز داره!...عزیزم اسمت؟! 

دارم حرف میزنم که آستین لباس آبی رو میکنه دستم و کلاهو میذاره سرم..میگه اونا رو رو کفشت بپوش... 

وای نه! یه اتاق انتظار دیگه...احتمالا هیچ کدوممون درست حسابی همدیگرو نمیبینیم...هنوز نشسته اسم منو صدا میکنه...دنیا رو میدن بهم! 

دختر ناز ! میاد و قطره میریزه تو چشمم...همه چیز تاره...سعی میکنم تمام اتاقو حفظ کنم..آقایی که قبل منه کارش تموم شده و هنوز روی تخت خوابیده...دختر ناز برای بار دوم بهش میگه که باید بلند شه...با آه و ناله بلند میشه! به خودم میگم خفه شو.. احتمالا اولش این جوریه... 

میخوابی رو تخت و یه دستگاه میاد تو فاصله ده سانتی صورتت...نورش درست تو چشمته...قطره میریزن...بعد با یه چیزی پلکاتو نگه میدارن که چشماتو نبندی...حالا جز نگاه به اون نور کار دیگه ای نمی تونی بکنی!...دکتر میاد بالای سرت و سلام و احوال پرسی میکنه...یه چیزی رو میکشه رو سطح قرنیه و بعد میگه نور چشمک زن قرمزو میبینی...زل بزن بهش...دستگاه شروع میکنه بوق زدن...میشماری...۱..۲...۳...۱۸... 

تموم... 

دختر ناز میاد و میگه بلند شو...بلند میشی... 

خدای من....دلت میخواد داد بزنی...دلت میخواد خدا برای لحظه ای به شکل جسمی باشه و یا یه نماینده ای بفرسته تا سفت بغلش کنی...تا هزار بار ازش تشکر کنی...هزار بار بگی...عاشقتم...عاشقتم... 

چه دلسوزی ای برای من کردن این پرسنل اتاق عمل...وقتی اونطور احمقانه صورتهای شفافشونو نگاه میکردم! 

دختر ناز دوباره تو اتاق اتظار یه آب میوه با یه مسکن میده دستت...شروع میکنه با ناز دستورات بعد عملو گفتن...دو تا پسر کناری من هنوز عمل نکردن...خیلی جلو خودمو میگیرم بهشون نگم خیلی باحاله...نترسی...و بعدشم لبخند تحویلشون بدم! 

میام بیرون و مامان و بابا رو میبینم که چسبیدن به شیشه اتاق عمل و از لای کرکره ها تو رو میبینن...یادمه قبل از تو رفتن من داشتن ملتو واسه این قضیه مسخره میکردن... 

تازه زمانی که میای بیرون و با عینک آفتابی میری تو نور خورشید و اون حالت تهوع و سردردت شروع میشه میفهمی که به این  راحتی ها هم نیس! 

وقتی میرسم خونه و میخوام بخوابم سرم داره منفجر میشه انگار! 


 

یه هفته استراحت...تلوزیون و کامپیوتر و خوندن و نوشتن و اس ام اس و همه چی تعطیل...با عینک آفتابی مدام فکر میکنی شبه و خوابت میبره... 

یه هفته فقط فکر کردن...فکرهای انباشته شده ته ذهنت که حالا فرصت خودنمایی دارن...بعد یه هفته یه آدم دیگه شدی انگار...! 

مینویسم برای قدردانی...که قدردانی یه جور شکرگزاریه و شکر نعمتت نعمتت افزون کند! 

مرسی از مامان و بابا و مریم...که حد نداره مهربونیشون...که نا متناهی دوسشون دارم... 

مرسی از زهرا و مصوره و شهره و هانیه و فهیمه و زینب و  مهسای عزیز ( یه وقت فکر نکنین این عزیز به خاطر اون بستنیه که برام آورده!) و تمام دوستای دیگه که بعدش فهمیدن و تبریک گفتن و حالم رو پرسیدن... 

مرسی از مامانی و باباجون که خسته و کوفته با یه جعبه شیرینی نارگیلی اومدن و من اون شب یادم رفت این شیرینی رو دوست ندارم و به نظرم هدیه ی بهشتی بود... 

از دختر عموها و خاله و عموها...و باور کنین که تمام این محبتها درست تو این زمان ها موندگار میشه...تو خاطر من هم نه...از یاد این روزا نمیره... 

از امین هم به خاطر جمعه شبی که به جای ما شیفت داد و نخوابیدو اهالی بیمارستانو تحمل نمود بسی ممنونم...