مثل رمان ها... که اتفاقی جایی استارت میخوره و بعد مثل سیلی که جاری میشه و خراب میکنه نمیشه جلوش رو گرفت... هر چی جلوتر میره بدتر میشه... اولش فکر میکنی که خب دیگه بالاخره جایی جلوش رو میگیرم... چون به نظرت اتفاقهای از اون جنس مخصوص کتاب ها و داستان هاست... ولی نه...اتفاقا واقعی و ملموس و روزمره اس...

دیگه هیچ چیز به روز اول بر نمیگرده... دیگه من آدم قبل نخواهم شد... کاش دیگران میفهمیدند که دیگه شروع دوباره ای وجود نداره... برای هیچ اتفاقی... چون زمان به صورت خطی جلو میره و تو هیچ وقت دوباره در جایی که قبلا بودی قرار نمیگیری... 

احساس میکنم که پوک میشوم از تو... خالی میشم و بدون احساس...و بدون داشتن آرزو..