خیلی از خانوما میگن ما وقتی بچه دار شدیم فهمیدیم مادرمون چه زحمتی کشیده برامون... تازه فهمیدیم چه شب بیداریهایی داشته... چقدر برای شیر خوردن و غذا خوردن و...ما استرس کشیده... چقدر دنبالمون کرده که جای خطرناکی نریم... چیز خطرناکی دستمون نگیریم...چقدر وقت گذاشته و بازی کرده باهامون... چقدر با سختی کارهای خونه و بچه و.. رو مدیریت کرده...

ولی من نمیگم الان متوجه زحمتای مامان شدم... که البته تمام کارهایی که گفتم و نگفتم کارهای واقعا سختیه که فقط از یک مادر برمیاد... ولی من روزی فهمیدم که چقدرررر مامان برام زحمت کشیده که دیدم نسبت به خیلی ها بیشتر کتاب میخونم... چون مامانی داشتم که از بچگی برام کتاب خونده... که کتاب از دست خودش نیوفتاده...

 فهمیدم که میتونم نسبت به خیلی ها محکم تر روی عقاید مذهبیم بمونم... نه آدمها و نه جوی که توش هستم من رو عوض نمیکنه... که خیلی جاهای سخت زندگی همین عقیده ها به کمکم اومده و حالم رو خوب کرده و به من آرامش داده... چون مامانی داشتم که اجبار نکرده هیچ عقیده ای رو... که خودش دینداری رو عاشقانه شروع کرده... که قدم به قدم یاد گرفته و جلو اومده و از ما هم خواسته که یاد بگیریم و بعد بپذیریم...

روزی فهمیدم که دیدم نسبت به خیلیا سرسختم و میجنگم برای چیزی که میخوام... که میتونم یک راه رو بارها برم تا بشه... که به خودم مطمئنم که میتونم... چون مامانی داشتم که به من یاد داده سرسخت بودنو... که خودش زن قوی و محکمی بوده ... که جاهایی که خیلی ها میگفتن نمیشه، شدن رو معنی کرده...

روزی فهمیدم که دیدم نسبت به خیلیا راحت تر کمک میکنم آدما رو... که سعی میکنم تو شرایط سخت باشم و باری رو از دوشی بردارم... که سعی میکنم دل کسی رو با حرفم و عملم نشکونم... چون مامانی داشتم که مردمداریش زبانزد آشنا و غریبه بوده...

روزی فهمیدم که دیدم نسبت به خیلیا راحت تر با آدمها ارتباط میگیرم... میتونم با آدمهای مختلفی با باورهای مختلفی دوست شم و زندگیم رو پر از تجربه های جالب کنم... چون مامانی داشتم که تعداد زیاد دوستایی که داره خودش نشون میده که چقدر موفقه تو ارتباط درست اجتماعی

روزی فهمیدم که دیدم نسبت به خیلیا دوران تحصیل پر استرسی نداشتم... که هرگز احساس نکردم باید با درس خوندن دِینم رو به پدر مادرم ادا کنم... چون مامانی داشتم که هیچ وقت ازم نخواسته بیست گرفتن رو... که افتخار کرده ولی اجبار نکرده... که هیچ وقت هیچ وقت مقایسه نکرده... 

فکر کنم روز قیامت خدا بهم بگه تو همه چیز داشتی تو دنیا... جای هیچ بهونه ای نیست...

اگر واقع بین باشی... چند سال که از زندگی مشترک میگذره... کم کم هیجان ها جای خودشو میده به منطق و حس خوب... حس خوب تنها نبودن... تنها نبودن به این معنا که میدونی کس دیگه ای با تو درخونه ای که زندگی میکنی هست... راه میره...میخوره...حرف میزنه...

اما اگه واقع بین باشی دیگه قلبت جور دیگه ای نمیزنه با دیدن پیامش... دیگه از صبح به این فکر نمیکنی عصر که قراره ببینیش چی باید بپوشی... کجا باید بری... چی باید بگی... دیگه منطقت مثل قبل پشت قلبت پناه نمیگیره که نبینی بدیها و کاستی ها رو... دیگه اون احساس قدرت مطلق رو نداری... دیگه نمیتونی فقط به خاطرش حرفها و رفتارها رو ندید بگیری... دیگه فکر نمیکنی که دنیا رو باید دوتایی فتح کنین... کم کم تنهایی لذت بخش تر میشه... کم کم راه ها جدا میشه و کم کم هدف ها پخته تر و احتمالا دورتر...

نمیگم خوبه یا بد... میگم واقع بینانه... واقعیت اینه که نمیشه همیشه مثل اولش زندگی کرد... کم کم میفهمی که بعضی چیزها رو فقط برای دلخوشی هم میگفتین که مثل هم هستین... فقط برای دلخوشی هم از بعضی چیزها میگذشتین... خب چقدر برای دلخوشی کس دیگه ای زندگی کنی؟ واقعیت اینه که نمیشه خیلی...

داشتم فکر میکردم آدمهایی که 30 سال 40 سال یا بیشتر با هم زندگی میکنن چه اتفاقی میوفته براشون... چی میشه رابطه هاشون؟ فکر میکنم 90 درصدشون فقط به خاطر حرف دیگران ادامه دادن... ترس از طرد اجتماعی... بقیه هم رو حساب عادت...عادت اینکه تنها نباشی... که کس دیگه ای در خونه ای که تو هستی راه بره.. غذا بخوره.. حرف بزنه...

نمیدونم... شاید بقیه هم روزی در جایی از زندگیشون این سوالو پرسیدن ؛ که چی؟ چرا؟

و شاید همون موقع بچشون گریه کرده و رفتن که بغلش کنن و  آرومش کنن و دیدن جاشو خیس کرده و... خلاصه که انقدر درگیر کارهای دیگه ای شدن که فراموش کردن جوابی برای سوالشون پیدا کنن...

شاید آدمهای دیگه همین جوری 30-40 سال ادامه دادن...

به کسی توصیه ای میکنم... چیزی که خودم مطمئنم که انجام میدم... یا انجام نمیدم... بعد چند دقیقه به دلیلی همون کار رو انجام میدم یا انجام نمیدم... بعد فکر میکنم به این همه اطمینانی که داشته ام... به نگاهی که از بالا کرده ام... به قیافه ای که زمان توصیه گرفته ام...

من خودم... پر از نقص و عیبم... پر از اشکال های بعضا نابخشودنی... هر چند که نسبت به قبل خیلی خیلی کمتر توصیه میکنم، ولی در کل همین میزان توصیه کردن هم عادت خوبی نیس...

ما ایرانیها... متاسفانه در خیلی از موارد این رو یه جور محبت کردن میدونیم... یه جور اهمیت دادن

ولی به نظر من بهترین راه اذیت کردنه فقط...