زنانگی

زنانگی... یعنی بعد مدت ها خلوت کردن با زنی که مادر بودن رو از اون یاد گرفتی... که معنی کلمه مامان رو با اون فهمیدی... که اولین بار کنار اون راه رفتی... برای اون حرف زدی...

زنانگی حس خوب مشترک ماست... تمام حرف هایی که فقط اون میفهمه... تمام دردهایی که اون خوب میدونه یعنی چی... این که رنگ پریدگی مو میفهمه و چیزی نمیگه... "شلغم بیارم برات؟... چای میخوری؟... امروز چه خبرهای خوبی بود؟"

زنانگی همان دلداریهای در اوج نا امیدی است... نوازش موها و بوسیدن و صحبت کردن... زنانگی همان چیزی است که تو فقط درک میکنی مامان عزیزتر از جانم...

چقدر حرف هست که نمیشه گفت... خدا رو شکر برای داشتنشون

زندگی... یعنی همین روزهاییه که دور هم جمع میشیم... با هم گریه میکنیم... با هم میخندیم.... با هم غم داریم....

زندگی همین روزهاییه که صبح از خواب بلند میشیم و به زور خودمون رو از تخت بیرون میکشیم و آماده سر کار رفتن میشیم...

زندگی همون لحظه هاییه که با همکارامون تو تراس شرکت جمع میشیم و میوه میخوریم و میخندیم...

زندگی همین بحث های بی نتیجه اییه که با هم میکنیم...

زندگی همین ترسها و نگرانی ها و دلهره هاییه که روزمون رو شب میکنیم باهاشون...

زندگی همون نیمروییه که درست میکنیم و میخوریم با هم...

زندگی همه چیزهاییست که به سادگی میگذریم ازش...

احساس میکنم شفاف شده ام و سبک... چیزی شبیه روح شاید... و قلبم شبیه ظرفی درباز... حرفها میروند داخل قلب ظرف مانند... ظرف پر می شود و سرازیر میشود... سرازیر میشود و از من عبور میکند و بیرون می ریزد...

کاش بمانم در این حال خوشایند...