آخیییییییییییی اینم آخرین قسمت


سلام
اول از همه باید بگم که من چون این داستانو به قصد وبلاگ ننوشته بودم یه کم!!!همش یه کم!!طولانییه!

برای این که بیشتر از این طولانی نشه بقیه داستانو تعریف میکنم.

به اون جایی رسیدیم که پرستو ماجرای پرهام و سروش را برای غزل تعریف کرد

حالا ادامه ماجرا.....

غزل و پرستو به هر دری میزنند نمیتونند که برای پارسا کلیه پیدا کنن و برای همین سروش
کلیه اش رابه پارسا میده وچند ماه بعدشم با پرستو ازدواج میکنه خلاصه زندگی ادامه داشته که سر و کله پرهام پیدا میشه....

و حالا هم چون پرستو سروش را دوست داشته نمیخواسته که پرهام از این ماجرا بویی ببره و غزل و پارسا هم به خاطر پرستو هیچی نمیگن چون احتمالا اگر پرهام میفهمیده حتما کله سروش را میکنده....

خلاصه چند هفته میگذره و سروش که میبینه دیگه نمیشه تا آخر عمرش این جوری زندگی کنه زنگ میزنه به پرهام و ماجرا رو میگه....

موقعی که غزل به خونه مامان پرستو میرسه میبینه که همه ماتم گرفتن و خلاصه وقتی ماجرا رو میشنوه پرستو را سوار میکنه و میرن خونه پرستو اینا و میبینن بله....تا یک دقیقه دیگه اگه نرسیده بودن حتما پرهام سروش را میکشته....

پرستو به پرهام التماس میکنه و غزل هم که خیلی عصبانی شده بوده هرچی از دهنش در میاد به پرهام میگه و پرهام هم میگه به شرطی دست از کارش بر میداره که غزل باهاش ازدواج کنه(رو که نیست!!!!!!)

غزل هم میمونه تو دوراهی.از یه طرف التماسهای پرستو و از طرف دیگه اختلافش با پرهام و اینکه غزل نا سلامتی دکتر بود و پرهام به زور دیپلم رفته بود وغزل آدم بود و پرهام یه دیوونه!

وآخرش هم غزل به خاطر پرستو که خیلی دوستش داشته قبول میکنه.

بله گفتن به پرهام مساوی بود با شکنجه...با حبس و حالا که پرهام اجازه نمیداده غزل کار کنه تحمل این زندگی برای غزل خیلی سخت بوده تا اینکه با یک پسر سه ساله از پرهام که حالا با یکی دیگه ازدواج کرده بوده طلاق میگیره و...

در آخر غزل به زندگیش به آینده خودش و میلاد(پسرش)وبه کار فکر میکنه در حالی که داره خارج شدن پرستو را با پرهام از دادگاه میبینه و ناباورانه به این همه بی وفایی خیره میشود....

البته غزل مطمئن بوده که در آینده میتونه زندگی خوبی برای خودش و پسرش بسازه و به صورت میلاد نگاه میکنه وتصمیم میگیره که از اون یه مرد واقعی بسازه....

نظرات 9 + ارسال نظر
یاسمن سه‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 05:16 ب.ظ http://baran-yasaman.persianblog.com

سلام.........اول شدم........بالا خره پریا خانوم داستانت تموم شد..............مبارکه.مال منم تموم شد(یه نفس راحت)خوشحال میشم نظرتو بدونم .راستی خیلی خوب داستانتو تموم کردی(شکل چشمک)فعلا بای بای

ماریا چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 03:37 ب.ظ http://mariya.blogsky.com

چقدر رومانتیک........ بیچاره پرستو دلم براش سوخت. خلاصه کلام داستان خیلی قشنگی بود راستی تبریک می گم بلاخره تمومش کردی

پیچک شنبه 19 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 09:11 ق.ظ http://ebimusic.blogsky.com

اول بذار بخونم بعدا حالتو می گیرم

رایا یکشنبه 20 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 01:14 ق.ظ http://raya-aabi.persianblog.com

سلامممممممم... به به میبینم که بالاخره این داستان شما تموم شد... آفرین! خیلی عالیه... ولی خب میدونی که این قسمت مثل یه جور خلاصه نویسی بود!!! خلاصه یه رمان... در هر صورت با توجه به نثر نوشته های قبلی ت فکر میکنم خیلی عالی بوده باشه اصلش... راستش یه جورایی ازدواج غزل و پرهام واسم غیر قابل باور بود... اخه دختر خوب مگه این غزل خانوم مامان و بابا نداره؟؟؟ مگه مامان و بابای یه خانوم دکتر اجازه میدن که با همچین پسری ازدواج کنه؟؟؟؟؟؟؟ به هرحال موفق باشی... و همچنان منتظر داستانهای بعدی ت هستم خانومی:)

سایه یکشنبه 20 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 07:59 ب.ظ http://taak.blogsky.com

salam pariya
khobi? ba einke khodet midoni aslan einroza hale dorosti nadaram
goftam zeshte nayaaaam
nazaramo darbareye ein dastan behet goftam
khodet midoni
montazere bahtar az ein hastim
rasti linketo to weblog raya didi?
felan babye

دنیای مجازی دوشنبه 21 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 12:51 ب.ظ http://sahand.blogsky.com

خیلی خوش حال شدم که من به من سر زدی.
ببخشید که از این زود تر نتونستم جواب بدم . سری بعد که شما مطلبی نوشتین زود تر جواب میدم که شرمنده دوست خوبی مثل شما نشم.

رایا دوشنبه 21 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 07:44 ب.ظ http://raya-aabi.persianblog.com

بابا اینم داستان بود تو نوشتی دختر؟ خودم کم شبا کابوس میبینم پریشبم که اینو خوندم همش تو خوابم جنگ و جدل پرهام و غزل و پرستو بود... وای که خدا خفه ت نکنه!!!!!

پیچک سه‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 08:54 ق.ظ http://ebimusic.blogsky.com

در کل جالب بود . ولی من با این شخصیتهای داستانت مشکل داشتم خوب روشون پرداخت نشده بود . نمی دونم گمشون می کردم عوضی می گرفتم .
ولی بد نبید به هر حال تجربه ای بود برای خودش .
هیچ می دونستی یکی از شخصیتهای داستانت هم اسم منه ؟

سایه سه‌شنبه 22 مهر‌ماه سال 1382 ساعت 11:19 ق.ظ http://taak.blogsky.com

آخی من نمی دونستم میلاد کوچولوی غزل اینا هم اسم پیچکه !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد