سلام
اول از همه توی این شبای قدر مارو یادتون نره ....دعاکنین
حالا هم یه داستان میخوام بنویسم بدون اسم ؛خودتون بخوانین و یه اسم جالب براش پیدا کنین و تو قسمت نظرخواهی بنویسین



-ببخشید آقا شما بلیط دارین؟؟
برگشت سرش پایین بود یه نگاهی تو کیفش انداخت و گفت: بله...سرش بلند کرد گفت....
بفر...
یه لحظه هر دو مات و مبهوت به هم نگاه کردیم اون چیزی رو که میدیدیم باور نمیکردیم
بعد با اومدن اتوبوس لای جمعیت گم شدیم
یه خانومی به من گفت:خانوم بلیط میخوای؟؟؟
-بله
بیا اینم بلیط برو سوار شو دیگه
سوار اتوبوس شدم اصلا یادم رفته بود کجا میخواستم برم به هیچ چیز جز اون اتفاق نمیتونستم فکر کنم
آخرین ایستگاه بود من برای چی اومده بودم اینجا؟
پیاده شدم توی خیابان شلوغ دنبال یه جای خلوت گشتم و یه پارک پیدا کردم
یه گوشه دنج پیدا کردم و نشستم توی فکر بودم. به بچه ها نگاه کردم
-حالا نوبت منه
-نخیر نوبت منه
-نخیر....
-سلام
-سلااااااااااام
تو فکر بودم
-نسیم
یه خودم اومدم برگشتم
بازم خودش بود یعنی تمام راهو داشت دنبالم میومد؟
کیفمو برداشتم و بلند شدم -کجا نسیم؟من...من...
مهلت ندادم -یه لحظه ...نسیم فقط یه لحظه میدونم اشتباه کردم فقط میخوام معذرت خواهی کنم همین...
گریه ام گرفته بود دیگه معذرت خواهی اون به چه درد من میخورد؟
کیفمو گرفت -نسیم خواهش میکنم
با گریه حرف میزدم-نمیخوام حتی یه لحظه دیگه هم ببینمت معذرت خواهی؟؟؟دیگه چه فرقی میکنه ؟تو...تو
کیفمو ول کردمو اومدم دیگه نیومد حتی برنگشتم ببینم کیفم هنوز اونجاست یا نه
وقتی رسیدم خونه دوستم زنگ زد
چرا امروز نیومدی؟برنامه زنده بود آبرومون رفت اگه فردا نیای مطمئنم اکبری کلتو میکنه
-میام فردا میام
-جدی؟؟نمیخواستی هم میومدم به زور میبردمت .تو رو بندازن بیرون منم بدبختم .
-ببین مونا نگران نباش فردا حتما میام
-خیلی خوب میبینمت فعلا....

شب با کلی بدبختی خوابم برد....

نظرات 8 + ارسال نظر
سایه شنبه 24 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:23 ب.ظ http://تاک

سلام چه عجب بلاخره اومدی . باید از روی فرصت بخونم ... پس فعلا ...

[ بدون نام ] یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 10:40 ق.ظ http://sayehroushan.persianblog.com

سلام .
داستان جالبی بود . البته بگذریم که این سوژه ها دیگه زیاد دسمالی شده ولی . اینطور که نوشتین مشخص که اگه شما روی طرح داستاناتون یکمی بیشتر فکر کنید داستانهای خوبی می تونید بنویسید
البته ببخشید که من رک حرف می زنم
در ضمن الان که اسمی به نظرم نمی رسه ؛ اگه چیزی به ذهنم رسید برات پیام می زارم
موفق باشی

دریا یکشنبه 25 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 04:43 ب.ظ http://www.royaii.persianblog.com

سلام! خوب بود یعنی آدم همون صحنه رو میدید البته چهره ی شخصیتها رو مات کرده بودن که نشناسیمشون... موفق باشی ...... همیشه......

سایه دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 12:59 ب.ظ http://taak.blogsky.com

یعنی چی
تموم شد داستان ؟؟؟ بقیش چی ؟؟؟؟؟؟

یاسمن دوشنبه 26 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 06:45 ب.ظ http://baran-yasaman.persianblog.com

جالب بود منتظر بقیش هستم...حالا نری صد سال دیگه برگردی ها...می بینمت:)

پیمان سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:01 ب.ظ http://peyman59.blogsky.com

سلام
ممنونم که به من سر زدی. وبلاگ جالبی داری. خوشحالم با شما آشنا میشم. داستان قشنگی بود. من عاشق داستان های کوتاه هستم. اما نمی دانم چه اسمی انتخاب کنم. انتخاب اسم مشکل است. من هم چند تا داستان نوشتم اما تا به حال نامی برایشان انتخاب نکرده ام.
به هر حال خوشحال میشم به هم لینک بدهیم.
موفق باشید.

بـــــــــــــــــــــــانــو چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 02:39 ب.ظ

سلام ... داستانم بلد بودی ما نمیدونستیم ؟!! قشنگ بود بقیشم بنویس ... موفق باشی ...یاعلی و خدانگهدار...

سارا چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1382 ساعت 03:15 ب.ظ http://mariya.blogsky.com

سلام...
داستان قشنگی بود ولی من تا ادامشو نخوانم نمی تونم اسمی براش انتخاب کنم ... پس زودتر ادامشو بنویس...
منتظرم... خدا یارت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد