سلام
از این که قسمت دومش رو انقدر دیر نوشتم معذرت میخوام...
-آرزو...میخواستم بهت یه چیزی رو بگم ولی....
-ولی چی؟بگو...
-آخه میدونی...
-...
-ببین آرزو تو خودت بهتر از هر کی میدونی که من به خاطر تو چه قدر با همه جنگیدم...
-جنگیدی؟؟؟
-آره خب...ببین من نمیتونم خانوادمو راضی کنم به نظر اونا...
-مگه تو نگفتی که نظر اونا برات مهم نیست؟
-ببین من یه چیزی گفتم آخه فکر نمیکردم...
-فکر نمیکردی؟؟؟؟!!!چه قدر بهت گفتم حالا که خانوادت راضی نیستن حالا که اونقدرا هم به هم وابسته نشدیم
بیا این بازی رو تموم کنیم...ولی تو چی گفتی؟؟؟
-آرزو باور کن من حتی فکرشم نمی کردم...
(آرزو با گریه و عصبانیت از سهیل دور میشه)
آرزو پیش خودش فکر میکنه:آره...همه مردا همینن...
اما حالا که همه چی داره تموم میشه حالا که دیگه چیزی تا آخر زندگیش نمونده میخواد به چیزای خوب فکر کنه...
به مادرش که عمرش رو برای بزرگ کردن اون گذاشته بود
به مهناز که همیشه براش خواهر بود تا دوست...
به برادرمهناز که حاضر بود بدون توجه به گذشته آرزو و با هر شرطی که باشه باهاش ازدواج بکنه
اما آرزو همیشه اونو نادیده میگرفت...
به خاطرات شیرینش با بقیه دوستاش...
یه لحظه پشیمون شد...
اون داشت چی کار میکرد؟؟خودشو داشت میکشت؟؟!!!!به خودش داشت ظلم میکرد؟؟!!!
چرا به آینده فکر نکرده بود...
چرا همیشه به گذشته فکر کرده بود؟؟؟
به خاطرات بدش...
مگه ساناز از اون بدبخت تر نبود؟؟؟پس چطور تونست سرنوشت خودشو تغییر بده؟؟؟!!!
چرا انقدر تصمیم احمقانه ای گرفته بود؟؟؟
صداش در نمیومد ...بدنش خشک شده بود...نمیتونست داد بزنه..
چند دقیقه بعد جسد سرد دختری در گوشه ای از اتاق افتاده بود....
و شاید در همین لحظه جسد سرد هزاران دختر دیگر که هرگز به فردایی بهتر فکر نکرده بودند در هزاران نقطه شهر افتاده بود.....
نظر باشه بعدا ...
سلام عزیز.سال نوت خیلی خیلی مبارک. اولین بار بود اومدم بلاگت و یه جور ارامش به من داد.چون... من یکی از همونهایی هستم که تو داستانت گفتی شایدم بدتر.
یه جورایی دلم آتیش گرفت:((...الانه که گریم بگیره...آخه چرا؟به کدامین گناه؟:((
خوب حالا که منتظر دستور من هستی دستور میدهم جمعش کنی......خانم مثلا حاضر جواب......!!!
عجب!!!ببین حوصله در افتادن با بچه!!را ندارم ...خودت احترام خودتو نگه دار...به هیچ کس ربط نداره که من بنویسم یا نه...حاظر جواب بودن یا نبودنم هم به خودم ربط داره...
حذف کردن نظر تو هم کار سختی نیست!!!
کسی هم خرتو نگرفته بگه حتما وبلاگ منو بخوانی....
ووی ....!ووی...! دردم اومد....چه وحشتناک....!ساکت باش..بچه ..وقت خوابت رسیده.........!برو بابا بچه ننه ..بیچاره من زحمت کشیدم..اومدم وبلاگت را خواندم..دست بوسم باش...!!!!اه....................چه چیزهایی به تو ربط داره ها......با با ایول.........!
من میترسم...
جناب :: پارسا:: خان لطفا ایمیل خودتو بذار باهات بطور خصوصی صحبت دارم عزیز
سلامممممممم......چند روزه می خوام بیام نمیشه ...حالا هم که اومدم دیر وقته هیچی نفهمیدم ...آخرش یکی مرد ... این یه چیزو خوب گرفتم ...امیدوارم یه سال سرشار شادی و طراوت داشته باشی ....
سلامممم...داستانت خیلی قشنگ بود نسبت به داستانهای دیگرت..امید وارم موفق باشی...اها راستی زیاد فکر این دیوونه هارو نکن..(پارسا)قاطی* ولش کن...
سلام.......
به خاطر نظری که داده بودی ممنونم. درباره نوشته خودم ونظر شما باید به این نکته اشاره کنم نوشته ام همان برداشت شما را می رساند. اما باید باید اضافه کنم که شخصا برای خانم ها احترام زیادی قائلم و این نوشته تنها جنبه طنز و شوخی دارد و اصلا توهین به خانم ها نیست.
من هم مطمئن هستم تا خانم ها شخص مورد نظر خود را پیدا نکنند ازدواج نخواهند کرد و این حق همه شماهاست.
موفق باشید.
آرزوی احمق ...
وای باران باران ... شیشه ی پنجره را خواهم شست ... از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ... ---- باورت نمیشه وقتی یاسی منصرف شد کم مونده بود بال در بیارم ... C u بوس بابای .
اومدم یه تشکر حسابی کنم و بگم بابت همه چی متشکر...
من یه چیزی تو مایه های امتحان فیزیک دارم بعد اینجاام!!!!!!!!!
یه جایی نوشته بودین که کفگیرتون به ته دیگ خورده و نمی دونین چی بنویسین. یه لحظه صبر کنین. آروم باشین. چشاتونو ببندین. و دستاتونو بذارین رو کیبورد! همین کافیه. خودش نوشته می شه. آروم آروم انگشتاتون حرکت می کنه. چشماتون که بسته اس خیلی چیزا رو می تونه ببینه که هیچ وقت نمی تونسته! ...
سلام به من تبریک بگو بالاخره تصمیم گرفتم برم وبلاگم رو درست کنم البته هنوز چیزی ننوشتم فقط تصمیم گرفتم .درمورد وبلاگ تو هم نظری ندارم .حالا بعد میام نظرات گرانبهام رو میدم .خداحافظ.