ما...یعنی من و خودم!

خیلی جالب بود....

داشتم نوشته های اولم رو میخواندم...حالا چیش جالب بود بماند...!

یه دفعه دلم خواست که یه چیزی بنویسم...دلم خواست مثل قبلنا باشه....همه دلخوشیمون...اتفاقای زندگیمون...از همین جا شروع میشد!

یادته سایه،یاسمن،دریا....یادتونه؟

دلم واقعا تنگ شده ...واسه همتون...

واسه اون روزا...

یه چیز جالب دیگه اینه که من هیچ وقت خاطرات بد یادم نمونه(البته یه ذره اش واقعا به خاطر حافظه خیلی دقیقمه!!!!!) مگر این که اون خاطره به تمام معنا بد باشه...

برای همینم بعضی وقتا خیلی بیخودی دلم واسه گذشته ها تنگ میشه...احساس میکنم هیچ غمی نداشتم!

الانم مثل اینکه از اون وقت هاست!

چند روز پیش یه نوشته نوشته بودم!!!(خیلی جمله ام ادبی بود!)

طبق معمول بلاگ اسکای در یک اقدام محبت آمیز! نابودش کرد...

هر چی دنبالش گشتم پیداش نکردم...

اون چیزایی هم که نوشته بودم مربوط به حس همون لحظه بود که الان نمیاد!

سایه تولدت مبارک(اینو واسه این گفتم که ایمیلم به دستت نرسید!)

بعدشم این نظر خواهی وبلاگت رو راه بنداز!

قبلشم امیدوارم ۱۵۰۰سال! با خوبی و خوشی با همسر مهربان زیر یک سقف زندگی کنی!

(معلوم نبود تبریک تولده یا ازدواج!)

دیگه اینکه...

یاسمن گلم نمیدونی چقدر فکر منو مشغول کردی که....

واقعا متاسفم من دیگه قول میدم هیچ حرفی نزنم...

دلم نمیخواد ناراحتی هیچکدومتون رو ببینم...

باور کنین که عین برادر و خواهرمین!

.....همین!

 

 

نظرات 12 + ارسال نظر
سینا دوشنبه 15 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:07 ب.ظ http://boys-e-girls.blogsky.com

سلام دوست عزیز
خوبی ؟
وبلاگ خوب و مفیدی دست و پا کردی ... البته اگر به همین منوال ادامه بدی... . موفق باشی
خاصتی به من هم سری بزن و در نظرسنجیه (( رفراندوم )) شرکت کن.
بای

سایه سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:40 ق.ظ

ما یعنی من و پریا و یاسمن .. یک عالمه خاطره روی یه تاپ ...!

مرسی ازت. واقعا مرسی ..
دوستت دارم.

هستی سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:56 ق.ظ

سلام...

خوبی؟
دلم واست تنگ شده

نیستی؟

دیر به دیر میای؟


خوش میگذره؟

موفق باشی

مرسی گلم منم خیلی دلم واست تنگ شده...چه خبر؟ نمیای؟

پیمان سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:38 ق.ظ http://peyman59.blogsky.com

سلام
خوبی؟ ما رو که فراموش نکردی؟
خوشحالم که هنوز می نویسی.
موفق باشید.

چرا یادم بره؟!همیشه میام وبلاگتون فقط نظر نمیذارم!

سایه سه‌شنبه 16 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 04:06 ب.ظ

شما هم لطف کن این اجازه قبل از خوندن نظر رو بر داررررررررررررررررررر

بین خودمون بمونه.....بلد نیستم!

<><><><><> چهارشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 08:49 ب.ظ

:))
این نیز بگذرد!
عین برادر و خواهرت؟؟؟؟
راستی اون داداشت که فوت کرد(خدا رحمتش کنه)اسمش چی بود؟؟؟؟
راستی یه جمله از طرف اونی که میگی فکرتو مشغول کرده:
فکر کنم تحمیل کردم ولی ....

دوست داری باور کن دوست نداری نه!!!! من آدمی نیستم که حسی رو که ندارم به زبون بیارم.... منظورتو نمیفهمم!!!

<><><><><> پنج‌شنبه 18 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 11:11 ب.ظ

منم منظوری نداشتم که تو بخوای بفهمیش!!!

باشه...منم خودمو میزنم به نفهمی...میدونی چیه؟! این مدل حرف زدنت خیلی برام سنگین بود...دارم کم کم احساس میکنم نمیشناسمت...تو هم همینطور!

بانو جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:21 ق.ظ

سلام ..خوبی ....؟

مرسی عزیز...هی...بد نیستیم...تو چطور؟امتاحاناتو خوب دادی؟

<><><><><> جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 05:59 ب.ظ

میدونی چیه؟
اولش که این متنو نوشتی خواستم هیچی نگم بعد دیدم یه کم بده آدم هیچ ابراز احساساتی برا نوشته ای که مربوط به خودشه نشون نده!!!
خیلی برام مهم نیست که میشناسیم یا نه.بعید میدونم شناخت من فایده ای داشته باشه!
بعدش هم من فکر کنم جور خاصی حرف نزدم که بخواد برات سنگین تموم بشه!
جدیدا دارم به این نتیجه میرسم که من همیشه بدهکارم چه حقم باشه و چه نباشه.اینم مثله بقیه اوقاته!
ببینم مگه من چیزی گفتم که تو بخوای دیگه حرف نزنی؟؟
من قرار بود چیزی ازت نپرسم ولی تو همون مدت یک هفته داشتم خفه میشدم از سوالای جورواجور.فکر کنم حقم بود که بدونم درباره من چه چیزی گفته شده!
پریا ببین وقتی یکی فامیله اوضاع فرق میکنه.
این روزها دارم به مچاله شدن عادت میکنم.مهم نیست.
اینم میگذره.مگه این چند سال نگذشت؟
یه سال بیشتر هم از درسش نمونده.بالاخره ازدواج میکنه و منم فراموش میکنم.
میدونی چی برای من سنگین بود؟
بیخیال.مهم نیست.
بعید میدونم حتی یک اپسیلون از حرفامو بفهمی چون جای من نیستی.
این :<><><><><> یه آدمه . فردا که گفتن همش تقصیر این بود دیگه ازش چیزی نمی مونه.
همه اون حرفایی رو هم که تو به اون زدی منم میتونستم بگم ولی گفتم فامیله.هرچند خیلی از اون حرفا رو باور نداشتم.
حالا هم میگم:این نیز بگذرد.به جهنم.مهم نیست.به درک.
بعید هم میدونم باید عذر خواهی بکنم.تو هم بیخود فکرت مشغول شده.اینو بدون تو اگه یه هفته فکرت مشغول شده من ۳ ساله زنده گیم مشغول شده.
من میدونم نیت تو خیر بوده.اونم همینو گفت.پس تو حسابت پاکه.
(میخواستم بهت زنگ بزنم ولی دیگه حال حرف زدن هم ندارم.)
موفق باشی عزیز دل!

اگه دلت خواست پاکش کنم بگو...مسنجرمون داغونه...حیف!
چرا؟...چرا فکر میکنی داری مچاله میشی؟ چرا فکر میکنی همه بهت ظلم میکنن؟ چرا فکر میکنی همیشه حق با تو است و کسی نمیفهمه تو رو؟ چرا یه کم به دیگران حق نمیدی؟چرا فکر میکنی اگه هر حرفی رو بزنی حالا هر جور که دلت خواست بقیه اگه اعتراض کنن دارن مچاله ات میکنن؟ نه...این حرفا مال تو نیست...اون هر کاری بکنه بازم تو برنده ای...میفهمی؟ تو یه قلب صاف و خالص داری همین واسه برنده بودن کافیه...کسی که از خودش میگذره به قیمت عشقش،اعتقاداتش...برنده است...این منم که بازنده ام...
فردا که گفتن همش تقصیر این بود؟! اینا کین که حرفاشون حتی از اعتقاداتت برات مهمتره؟! که اگه این حرفو بزنن چیزی ازت نمیمونه؟! ...میدونی چیه ؟! خیلی از مجنون خوشم میاد...اگه عالم و آدمم بخوان نمیتونن جلوش وایسن؟ مجنون مچاله شد؟...نه..
اون نمونه یک انسان واقعیه...باور کن!
تو یه دوست خر داری که با همه دیوونه بازیات حاضره هر کاری بخوای واست بکنه...کافی نیست ؟! دیگه این حرفا رو نگو...

<><><><><> جمعه 19 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 07:42 ب.ظ

من هیچ وقت فکر نمی کنم حق با منه!
من هیچ وقت فکر نمی کنم کسی به من ظلم میکنه!
اونم کاری نکرده!
منم با اعتراض دیگران مچاله نمیشم.من با گذر زمان دارم مچاله میشم اونم نه به خاطر دیگران بلکه برا خاطر خودم!
من خیلی ضعیف تر از اونی هستم که بخوام جلوی کسی واستم!!
از دوست خرم هم به خاطر دیوونگی هام تشکر می کنم:-*

مشکل همین جاست...نگوووووووووووووووووووووووو من ضعیفم!!!!! وقتی باور داری ضعیفی فکر میکنی که دیگران بهت ظلم میکنن...فکر میکنی حق با توئه ولی کسی نمیفهمه...وقتی باور داری ضعیفی فکر میکنی که یه اتفاق وحشتناک افتاده که همش تقصیر توئه و کسی این وسط کاره ای نیست....فکر میکنی که گذر زمان مچاله ات میکنه...
من دارم خودمو خفه میکنم که تو از این باور دربیای...خودت تمام حرفاتو نقض کردی...

<><><><><> شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 06:23 ب.ظ

این یه اتفاق وحشتناک نیست!حتی سخت هم نیست!
بعدش یه کم شعاری داری میری جلو...
تو هم اگه جای من بودی حالتای مختلفو در نظر میگرفتی و مطمینا یکی از همین حالتا اعصابتو بهم میریخت...
قرار نیست آدم موجبات اون چیزی رو که اعصابشو بهم میریزه رو به وجود بیاره...
پریا خیلی چیزا هست که آدم نمی تونه جلوش واسته!شاید کلمه قشنگی رو به کار نبردم:ضعف
شاید واقعا ضعف نیست که باعث میشه آدم نتونه ایستادگی کنه شاید یه چیزی مثله *...*
پریا من هیچ وقت نگفتم کسی به من ظلم کرده مخصوصا تو این ماجرا...
هیچ وقت نگفتم کسی منو نفهمیده چون همیشه خیلی ها بودن که فهمشون کمکم کرده مخصوصا تو این ماجرا...
بعدشم تا تو موقعیت من قرار نگیری نمی فهمی مچاله شدن یعنی چی...مچاله شدن یعنی خستگی یعنی نگرانی یعنی دلشوره یعنی...
هیچ کدوم از حرفهامو هم نقض نکردم...چون هم تالی درسته هم مقدم(اینطور فکر میکنم)پس صورت مسیله درسته و نقضش ناممکن...
ازت هوارتا ممنون که میخوای کمکم کنی فقط قبلش باهام یه مشورتی بکن :دی
(خواهشا دیگه جواب نده.میدونی که اگه جواب بدی من نمی تونم جواب ندم.فکر میکنم تو فکر میکنی من لالم:))پس این قصه سر دراز پیدا میکنه...منم از تایپ خسته شدم:پی)

سایه یکشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 02:04 ق.ظ

فکر نمی کردم موضوع <><><><><> به اینجاها کشیده شده باشه.....):

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد