اینجا جا واسه ما هم تنگ است...تو داری کجا میای؟!

اینجا درست وسط بهشت است...پر فرشته های کوچولو...پر نگاه های معصوم...پر خنده های کودکانه....

من اونجا چی کار می کنم؟! وسط اون همه خوبی...وسط اون دلهای پاک؟!

نگاه های ملتمسانه ای که مجبورت می کنن انقدر تو خودت بگردی تا یه حس مادرانه پیدا کنی...

سرنوشت....! چیزی که تا مدتها بعد از بیرون اومدن از اونجا فکرمو مشغول می کنه...!

خوشحالم ....خوشحالم که مجبور نیستی به خاطر فکر احمقانه ی پدر مادرت، یا حالا هر دلیل دیگه ای وسط خیابون باشی و گل بفروشی....

خوشحالم...خوشحالم که حداقل جایی واسه خوابیدن داری و غذایی برای خوردن...

خوشحالم که حداقل یه بار تو زندگیت مداد رنگی دستت گرفتی تا لذت کشیدن فکرهای قشنگت روی کاغذو تجربه کنی...

خوشحالم که پارک رفتی...پفک و بستنی و هزار تا از این چیزای مزخرف خوردی....

ولی...خوب می دونم که با هیچ کدوم از اینا نمیشه غم نگاهت رو از بین برد....

خوب می دونم که هیچ اندازه از محبتی برای تو مادر و پدرت نمی شود...اما...

تو  دنیایی که پول حرف اول و آخر را می زنه....تو دنیایی که عدل بی معنی ترین کلمه ی فرهنگ لغتشه....تو دنیایی که هر کسی به فکر خودشم به زور می تونه باشه...تو دنیای جنگ و خون و پر حرف های دروغ...

تو دنبال چی می گردی؟! پدرو مادر...؟!

عزیز دلم...نگرانتم...کی می خواد بهت بگه که برای چی اومدی؟! ...کی می خواد بهت یاد بده چی جوری زندگی کنی؟!

می سپارمت دست اونی که حتما هدفی از به وجود آوردنت داشته...

نظرات 3 + ارسال نظر
سوگل سه‌شنبه 12 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:55 ب.ظ

پریا جان ... فدات... فلسفی که مینویسا من نظرم بند میاد... هر وقت از بند دراومدم نظرمو میگم ...:دی

می دونستم دیر میگیری ولی دیگه نه انقدر! نگرانت شدم...!

بارون یکشنبه 17 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 11:47 ق.ظ

البته جا واسه اونا تنگه تو کجا اومدی؟

آره خب... اینم میشه!

بانو دوشنبه 25 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:10 ق.ظ

سلام خانمی ..

سلام...خوبی؟ ...چه عجب! دلم تنگیده برات هزارتا!....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد