باز آمد بوی گند...!

اول مهر ما دیروز شروع شد...!

درست مثل شروع تمام سال تحصیلی های عمرم اولش خیلی احساس خوبی داشتم و این احساس درست بعد از ۱۰ دقیقه سر کلاس نشستن به کلی نابود شد!

اولین کلاسمون شیمی دارویی بود. درسشو دوست داشتم و حالم از استادش بهم می خورد! تقریبا تمام کلاس رو داشتم باخودم سر این مسئله کلنجار می رفتم که الان بالاخره باید خوشحال باشم یا ناراحت!

دارم شبیه اون موجودات چندش آوری می شم که موبایل به عنوان یکی از ارگان های حیاتیشون عمل می کنه و اگه یه دقیقه باهاش اس ام اس و زنگ نزنن حتما برای سلامتیشون اتفاقی میوفته!

به خودم قول داده بودم که این ترم درس بخوانم! ولی تصور این که یه ترم فقط! درس بخوانی و کار دیگه ای نکنی به همون اندازه زجر آوره که بهت بگن باید ۶ ماه یه غذایی را که دوست داری بخوری! اگه قرار باشه ۶ ماه فقط یه نوع غذا بخوری حالا حتی اگه اون غذا را دوست داشته باشی! شکنجه ی بزرگیه!!


 بهترین اتفاق تابستون امسال بعد از امتحان علوم پایه!!!!! شمال بود...

انگار اگه یه سال هم وایسی و زل بزنی به دریا از دیدنش اشباع نمی شی!

شبها حد فاصل دریا و آسمون رو فقط می تونستی از رو ستاره ها حدس بزنی... انگار یه جایی اون دورا تو هم ذوب شدن و تو کوجکترین موجودی هستی که در برابر اون عظمت وجود دارد...

وقتی از اونجا برگشتم کلی لطیف شده بودم! حیف که تنبلی کردم چیزی ننوشتم! وگرنه خیلی حس نوشتنم اومده بود!


دیگه اینکه کلی التماس دعا...یادتون نره ها...

نظرات 7 + ارسال نظر
زینب یکشنبه 25 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:59 ب.ظ http://www.zeynab73.blogsky.com

اول مهر خواهرمم دیروز شروع شد ولی نرفت!
من اصلا حوصله مدرسه ازهفته آینده روندارم.
سرسفره افطار مارو فراموش نکنیا!

بارون دوشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:15 ق.ظ http://www.baran-yasaman.persianblog.ir

هه!عجب بدبختییه ها...من الان دلم پرپر میزنه برم سر کلاس درس(!)و یه سال محرومم و تو داری میری و ناراحتی...
خوبی تو؟
ببین لازم نیست کار خاصی بکنی تا چندش آور بشی،کلا هستی:دی
یادش بخیر منم به خودم از این قولا زیاد می دادم،حتی روز قبل کنکور هم گفتم که ساعت ۳ بیدار میشم و تا ساعت ۵.۳۰ درس میخونم ولی نشد که نشد....
این اشباع رو خوب اومدی،مخصوصا اگه اون دریایی که بهت گفته بودم رو رفته باشی یه حالت فوق اشباع بهت دست میده...
تو کلا لطیفی.قبولت داریم چه بنویسی از اون حس لطیف چه ننویسی.
راستی ما کی همو ببینیم که خدا رو خوش بیاد؟بعد ماه رمضون هم که من دارم میرم.
دعا...

نه بابا ناراحت که نیستم ...منظورم این بودکه زیادی خوشحال نیستم...همین که میرم خدارو شکر....
می دونی دارم به چی فکر میکنم؟! چطور میشه یه آدم هم چندش آور باشه هم لطیف؟!!!
اصلا خودتو با من مقایسه نکن....! من دیگه انقدر خل نشدم که شب کنکور به خودم قول بدم فرداش زود پاشم یه دور کتابامو مرور کنم!
از جمله ی آخرت جواب استخاره معلوم شد...! باشه .یه برنامه ای می ریزیم

دریا جمعه 30 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 10:17 ق.ظ

اول مهر ما هم فردا تشریف فرما میشه...کیه که بره؟ حالا ببینیم چی میشه شاید بعد از حذف و اضافه حوصله داشتیم رفتیم! فکر نمیکردم اینقدر ..... که یه سالم که بهم زل بزنی اشبـــــــــــاع نمیشی :دی ...

یه طوری گفتی انگار داری می گی ای خرخون بدبخت! آدم از همون روز اول پا میشه میره دانشگاه؟! منگل! باور کن غیبت میزنن نری هم حذفت می کنن ...به همین راحتی!
آخیییییییییی کمبود محبت داریا! باشه...اگه این خوشحالت می کنه من دقیقا منظورم از دریا تو بودی!

بانو شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:33 ب.ظ

سلام عزیزم خوبی ؟التاسه دعاااااااااااااااا

سلام عزیز . مرسی تو خوبی؟! چند روز پیش از هستی حالتو پرسیدم...محتاجیم...خیلی...

بانو شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 05:35 ب.ظ

راستی دریا جان خوی تو ..دانشگاه میری عزیز؟

نظرتون چیه وبلاگمو تبدیل به تالار گفت و گو کنم؟!! خوبه ها!!!!

دریا سه‌شنبه 3 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 12:44 ب.ظ

بله بانو جون ... ما رو هم با این امور کوچیک دنیوی:دی مشغول کردن ... پریا جون خودمونیما برا یه بارم که شده یه پیشنهاده درست و حسابی دادی :دی ...
خوشمان آمد ...:)))))

بارون شنبه 7 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 11:06 ق.ظ

آخه عزیزم تو وجودت پارادوکسه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد